"نیروهای حضرت رسول گم شید، چند بار باید گفت؟" نزدیک ده سال پیش تو چنین روزهایی، اواخر خرداد 79، به یک ساعت نرسیده بود که وارد پادگان احمد بن موسی شیراز شده بودم. یک نظامی که ما را از دژبانی تحویل گرفت، این جمله را فریاد زد. عبارت عجیبی که هیچ کس به اندازه من از شنیدنش حیرت نکرد. یا حضرت رسول را نمی فهمیدند، یا گم شدن را. بعد ها فهمیدم که این "یا" مانع جمع نیست.
همینطور که فهمیدم پادگان به دو گردان حضرت رسول و فاطمه تقسیم می شود و ما جزء سربازان حضرت فاطمه ایم و "ناوی" صدامون می کنند. مدت آموزش دو ماه بود و پادگان هر ماه نیرو می گرفت. ماه های فرد برای گردان حضرت رسول و ماه های زوج برای حضرت فاطمه.
وقت صرف نهار نیروهای حضرت رسول بود که فرصت کرده بودند موی دماغ ما تازه وارد ها بشوند. یک ماه هم از دوره آموزشی شان می گذشت و چم و خم کار آمده بود دستشان. ورود نیروهای جدید و دست انداختن آنها و ارشد این دسته ی تازه وارد که زمان می خواست بفهمی کاری ازش برنمی آید، سرگرمی و تفریح ناوی های کهنه کار بود.
تو چهره ی به ظاهر متفاوت بیشتر نفرات این دسته ی پنجاه نفری که تقریبا همزمان وارد پادگان شده بودیم یه چیز موج می زد: بهت. بهتِ انسانی که با دستِ خودش، خودش را حبس کرده و در را سه قفله و کلیدش را هم نیست و نابود. تا همین چند دقیقه ی پیش هرکاری دلش می خواست می کرد؛ اما الان حتی برای اینکه از جایش برخیزد و به زانوهای خشک شده ی از بس تا شده اش اش کمی استراحت بدهد، باید اجازه بگیرد.هر حرف اضافه هم توهین و تشری بود که از پی اش می آمد. خیلی ناگهانی بود. دژبانی که ساکم را می جست تا وسیله ی غیر مجازی همراهم نیاورم، به گمانم تجربه دیدن شامپوی حمام را نداشت. شامپوی ایرانی، معمولی و صورتی رنگ توی ساکم خیلی توجه اش را جلب کرده بود. کلی بالا و پایین و براندازش کرد تا اجازه داد بیارمش تو؛ اما هیچ جور راضی نشد که سازدهنی ام را با خودم بیاورم. نفهمیدم موضوع ممنوعیتش چه بود. چرخ دنده قدیمی ساعتی که محسن پیش از آمدن به شیراز به من داده بود تا حوصله ام در شهر غریب سر نرود را هم ندید؛ وگرنه گمان نمی کنم اجازه ی دخول می داد.
از لحظه ی مواجهه با سردر پادگان همه چیز با شگفتی، نگرانی و نهایتا یک خشم درونی و گاهی برونی همراه بود. یک جور نکبت که به نظر می رسید تازه دارد شروع می شود.
|