Ghadamali.com Last Updates
http://www.Ghadamali.com
Ghadamali.comfa-IRTuesday, November 19, 2019صدای شما رسید، ما زنده ایم
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=147
معرفی چند وبسایت کار راه انداز در این روزهای بی اینترنتدیروز که لینکی از اینجا برای دوستانم پیامک کردم،
بازخوردها بسیار فراتر از انتظارم بود. بسیاری همه ی گزارش طولانی پست قبل را تا
انتها روی گوشی خود خوانده و با پیامک پاسخ گفتند. یکی از خوب هایش این بود: «صدای
شما رسید، ما زنده ایم»پس از بیش از بیست سال دسترسی به اینترنت، قطعی این روزهای
اینترنت بیش از انتظار، زندگی ما را متاثر کرده است. سال 88 که شب انتخابات سامانه
پیامک قطع شد، تا ماه ها پس از آنکه علت نیاز به قطع شدن پیامک رفع شده بود این
قطعی ادامه یافت. بنابر همین تجربه دور از ذهن نیست که قطعی اینترنت ادامه دار
باشد. در آن صورت چاره ای نیست جز استفاده
از اینترانت موجود. چند سایت کاربردی را که خودم نمونه ی اورجینال آن ها را بیشتر
استفاده می کردم، معرفی می کنم شاید گره ای از مشکل کسی باز شود.اول، موتور جستجو: http://www.parseek.comدر نیستی گوگل انگار که ناگهان بی سواد شده ایم، کر و کور. البته
که فاصله موتور جستجوهای ایرانی با گوگل
بسیار بسیار بیشتر فاصله پراید با یک مرسدس اتاق جی است. اما اگر سرور پارسیک دان
نشده باشد بهتر از بقیه کار می کند. به
زبان ساده این موتور جستجو شب و نصف شب اندک کارایی دارد و چیزکی می یابد. مثلا یک
موتور جستوجو هست به نام جسجو (به فتح جیم) که حتی برای واژه «ایران» هم نتیجه ای
دربر ندارد.دوم، هواشناسی: weather.irمی دانم که لازم نیست یادآوری کنم این هم ابدا مثل سایتی
همچون فریمتئو نیست ولی مثل موتورجستجوی ایرانی ناکارمد نیست و کار راه انداز است.سوم، نقشه و ترافیک: http://www.iran.ir/mapو 141.irبدون حرف اضافه راجع به گوگل مپ و ویز و ... .و نکته ی آخر اینکه در زندگی دقیق باشید. مثلا در مقیاس
نقشه جهان فاصله کره شمالی و ژاپن ناچیز است ولی در عمل، ژاپنِ اسلامی با کره
شمالی اسلامی فاصله ای بیش از زمین تا خورشید دارد. Tuesday, November 19, 2019بازخوانی سفر به جزیره ی دورافتاده دیروز در زندگی شهری بی اینترنت امروز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=146
پنج سال بود که وبلاگم را به روز نکرده بودم. این یک گزارش قدیمی است که امروز باز نشرش می کنم. امروز که اینستاگرام، تلگرام، واتزاپ و ... نداریم... شاید کمک کند کمی جایش خالی نباشد. ضمن اینکه این گـــــزارش هم خاطره ما از زندگی چند روزه در جزیره ای دور افتاده و خالی از سکنه است. مثل دنیای بی اینترنـــت این روزهای ما.گزارش سفر به جزیره فارور کوچک - نوروز 1393جزیره فارور کوچک (بنی فارور) از جزیرههای غیر مسکونی ایرانی در خلیج فارس است. این جزیره شمال غربی جزیره ابوموسی واقع شده است و حدود ۳۶ مایل دریایی تا شهرستان ابوموسی و ۱۴۹ مایل دریایی تا بندرعباس فاصله دارد. مساحت این جزیره یک و نیم کیلومتر مربع و بلندی بلندترین نقطه آن از سطح دریا ۳۶ متر است. بزرگترین ابعاد طولی و عرضی جزیره هزار و 400 متر در هزار و 100 متر است.نفرات: محمد قدمعلی، میلاد کلانتری، احسان رجبعلی، مهدی دولت زاده، ابراهیم فراهانی، محمد مهدی دانشمند، محسن عزیزی، امیر صداقت پور.28/12/92، چهارشنبهساعت 21:15 با ربع ساعت تاخیر حرکت از تهران، پایانه جنوب. امیر مطابق معمول دیر آمد. غیر از امیر و ابراهیم، باقی بچه ها از خانه ما راه افتادیم. شام هم ساندویچ آرسن خوردیم که خیلی عالی بود.حدود 300 هزار تومان هزینه بلیت و 30 هزار تومان اضافه بار برای قایق، یه گونی که 8 تا جلیقه نجات داخلش است و یک یخدان 50 در 50 سانتی متری. یک کوله کوچک گروهی بردیم داخل اتوبوس برای فلاسک آب جوش و نسکافه و ... .29/12/92، پنجشنبهساعت 5:45 صبح، مهریز یزد، صبحانه داخل اتوبوس قطاب و نسکافه خوردیم و حدود ساعت 12 ظهر حاجی آبادِ بندرعباس، نهار در رستوران تو راهی پلو و مرغ خوردیم، حدود 80 هزار تومان و ساعت 14:30 رسیدن به بندر عباس.کرایه یک ون سبز برای بُستانه با قیمت 200 هزار تومان و حرکت از ترمینال در ساعت 15:15 و حدود ساعت 18:30 رسیدن به بستانه. شب اتراق در پارک ساحلی فانوس که فقط آلاچیچ دارد و روشنایی و امکانات دیگری ندارد. من جمله، آب ندارد چراکه کل روستا آب لوله کشی ندارد. شام کالباس خوردیم. سوپرمارکت های بستانه تقریبا همه ی خرید های لازم، حتی انواع کنسرو و ... را بعضا بیش از تهران دارد. بخشی از نیاز مواد غذایی که قرار بود در مقصد تهیه کنیم را مثل میوه و ... خریدیم و بخش دیگر ماند برای صبح.01/01/93، جمعهپس از خرید آب (21 بسته 6 تایی)، تخم مرغ و یخ و ماهی مرکب(به عنوان طعمه برای ماهی گیری) و ... ساعت 9:15 به سمت جزیره با دو قایق حرکت کردیم. با میزان باری که ما داریم امکان حرکت با یک قایق نیست ضمن اینکه حتی با بار کمتر هم به دلیل فاصله زیاد جزیره با ساحل(حدود 30 مایل) به لحاظ ایمنی هم بهتر است که با دو قایق برویم.علی رغم توصیه بعضی از مردم محلی بدون هماهنگی با پاسگاه می رویم. متاسفانه گویی اساسا نیروی انتظامی در این مملکت برای سلب آسایش تاسیس شده وگرنه در شرایط نرمال هماهنگی و در جریان گذاشتن مرجع انتظامی مخصوصا برای مواقع اضطراری لازم است؛ اما تصور می کنم هماهنگی با نیروی انتظامی باعث دردسر است و خوشبختانه بدون اطلاع آنها برای دو قایق مجموعا با 850 هزار تومان راه افتادیم. پیش از این یکی 2 میلیون تومان قیمت داده بود! در راه از یک لنج یخ گرفتیم. پس از یک ساعت و 25 دقیقه در ساعت 10:40 دقیقه رسیدیم. همان جا که قایق ها پهلو گرفتند(شرق جزیره، پای فانوس دریایی) اتراق کردیم. جهت باد بیشتر شمال به جنوب و جنوب به شمال است. امیر مثل بچه ها بی تابی می کند و متوجه نیست که دست کم 4 شبانه روز اینجا هستیم. پیش از هر کاری به آب می زند و طبق معمول کمکی به استقرار گروه نمی کند. با قایق ها قرار می گذاریم اگر تماسی نتوانستیم بگیریم سه شنبه بیایند دنبال مان. هوا را چک کردیم، چهارشنبه بارانی است. ایرانسل آنتن دارد و همراه اول روی قله 36 متری جزیره گهگاه آنتن دارد. یک ایرانسل بیشتر همراهمان نیست. صبحانه و نهار را یکی کردیم و ابراهیم و محسن املت درست کردند. ظرف روغن را سر جای مناسب نگذاشتند و افتاده و تقریبا 90 درصد روغن ریخته شد و از دست رفت. بهتر است مواد اینچنینی دو ظرف کوچک باشد و در یک ظرف بزرگ تهیه نشود که با چنین اتفاقی همه ی داشته از بین برود.من و امیر دو تا تیرک بزرگ را در شن ها ثابت کرده و ننو را وصل کردیم و وزن 110 کیلو گرم را هم تحمل کرد و بسیار دل انگیز و خوب بود در طول اقامت.غروب، آتش را در دماغه کشتی شکسته ای حدود 30، 40 متری چادرها و نزدیک به دریا برپا کردیم. برای محافظت از باد و نشستن بد نیست. غرب جزیره پر است از تیرهای چوبی لنج های شکسته. اما نزدیک محل اتراق ما هیزم خیلی زیاد نیست.برای شام بچه ها دو تا ماهی گرفته بودند. در فویل پیچیدیم و روی زغال پختیم. عالی می شود و بهترین روش پخت برای شرایط ماست. فویل آلومینیومی را محسن آورده است. ما توری برده بودیم که استفاده نکردیم. فویل به مراتب از هر جهت بهتر است. پلو را احسان با روغن بسیار کم دم کرد. ماهی را محسن تقسیم کرد و شام را در همین محل آتش خوردیم.02/01/93، شنبههوا ابری است و برای طلوع بیدار نمی شوم. صبحانه 15 تخم مرغ باقی مانده از دیروز را روی آتش باقی مانده از شب نیمرو کردم و با پنیر خوردیم. نان ها و بخشی از مواد خوراکی را در جای نامناسب گذاشته ایم و آب دریا خیسشان کرده است.ناهار پلو دم کردم و با کنسرو قرمه سبزی خوردیم. ابراهیم معتقد است کنسرو قرمه سبزی باید خیلی بجوشد و گرنه لوبیاها باد دارد!عصر 3 به 3 فوتبال ساحلی بازی کردیم. محسن و میلاد بازی نکردند. من و مهدی و ابراهیم، تیم دولت و احسان و امیر را بردیم و آنها شرطِ باخته(کولی دادن تیم حریف) را اجرا نکردند. رنگین کمانی هم در آسمان ظاهر شد پیش از غروب آفتاب.برای شام بچه ها با قایق رفتند و از لنجی که نزدیک جزیره توقف کرده یک ماهی جِیش بزرگ گرفتند و با دو ماهی ای که خود گرفته بودند یک سبزی پلو ماهی مفصل خوردیم. به پلو یک کنسرو ماهی تن هم اضافه کردم تا کمبود روغن آن کمی جبران شود. اما کلا پلو بی روغن چیز خوبی نمی شود.03/01/93، یکشنبهاز غروب دیروز باد بسیار شدید شد. زیرانداز احسان را باد برد و اگر دیر جنبیده بودیم قایق امیر را هم باد برده بود. چادر را با بطری های آب معدنی مهار کردم. در همان ابتدا باید چادر را طوری برپا کرد که گویی روی خط راس بالای 4 هزار است. در ضمن میخ اصلا به کار نمی آید، راه چاره مهار با طناب و سنگ های بزرگ از همه ی جهات است.شب تا صبح باد بسیار شدیدی می آمد و نشد که درست بخوابم و صبح طلوع خورشید را که پس از چند روز هوای ابری داشتیم، از دست دادم. 7 صبح اندکی پس از برآمدن آفتاب رفتم عکاسی. بالای کوه و کنار فانوس بودم که دیدم بچه ها در ساحل در جستجوی چیزی هستند.در پی طوفان دیشب، آب بالا آمده و بخشی از وسایل و مواد خوراکی من جمله: قابلمه، کتری و قوری، بیشترِ قاشق و بشقاب و لیوان ها، قلیان، میوه و پنیر و تمامی تنقلات از دست رفته است. درِ یخدان را هم آخرین نفر بدون وزنه رها کرده و باز شده بوده و یخ ها آب شده است. یخدان بسیار عالی بود. دو روز نخست نوشابه خنک داشتیم که بسیار دلچسب بود. باید یک چادر اضافه می آوردیم و آشپزخانه و انبارش می کردیم. بسیار ضروری است چنین کاری. هم برای محافظت از آفتاب و باران، هم حشرات و هم جمع و جور بودن و گم نشدن وسایل. موش های کوچک صحرایی بسیار فراوان است و به همه چیز دستبرد می زنند. با پارچه ی زیر چادرم(جنس پارچه چادر و در ابعاد 1.5 در 2 متر) روی مواد باقی مانده را پوشاندم. پارچه ای دو برابر این لازم است برای سایبان و بادگیر درست کردن.صبحانه، پنیر نصفه ای که مانده بود خوردیم و محسن، نان های باقی مانده را راست و ریس کرد و اضافاتش را دور ریخت. دو جعبعه دیگر پنیر را آب برده است.پس از صبحانه یک دور کامل دور جزیره را در زمانی حدود 105 دقیقه همگی به جز امیر پیاده طی کردیم. هم فال و هم اینکه شاید قابلمه کهنه ای پیدا کنیم که نمی کنیم. حدود 400 متر شمال تر از جایی که هستیم به دسته ای از کوسه ها بر می خوریم که بسیار به ساحل نزدیک شده اند و در عمق بسیار کم شنا می کنند. بچه ها آنقدر در ماهی گیری تبحر ندارند که کوسه بگیریم، وگرنه دلی از عزا در می آوردیم.تعداد گروه کم است و نمی شود گروه کارگری درست کرد و بعضی از بچه ها به هیچ وجه تن به کار نمی دهند. آشپزی، ظرف شستن، جمع کردن وسایل، هیزم جمع کردن، چای درست کردن برای جمع با قوری کوچک باقی مانده و ... .امروز اولین روزی است که آسمان آبی و صاف صاف صاف است و همه چیز بسیار زیبا است. علی رغم بکر بودن جزیره، ولی اطراف آن پر است از بطری های پلاستیکی خالی آب، ایرانی و خارجی. وسط جزیره هم ظاهرا چند وقت پیش هدف موشک سپاه پاسداران بوده در رزمایشی. دو موشک به جزیره برخورد کرده ولی هیچکدام به هدف نخورده و حدود 100 متر خطا داشته است. بخشی از ساحل جزیره هم سیاه رنگ است و گرد سیاهی بر آن نشسته که سرانجام نفهمیدیم طبیعی است یا عارضه ای بر اثر همین انفجار ها یا چیز دیگری. شکاف غار مانندی هم حدود 200 متر شمال محل استقرا ما در ساحل جزیره هست.برای ناهار پلو در ماهی تابه درست می کنم. خیلی شدنی نیست با توجه به تعداد 8 نفره گروه و اندازه ماهی تابه؛ اما قابل قبول است. به همان شیوه روغن اندک و به علاوه یک کنسرو ماهی. با یکی از کنسرو ها(کرفس یا قیمه بادمجان یا فسنجان) می خوریم.امواج دریا دو سه تکه از بردنی هایمان را برگرداند، مثل شیلنگ قلیان. با بطری آب معدنی قلیانی سر هم کردم که بسیار خوب کار می کند. شاید بعد از این در سفر ها دیگر قلیان نیاوریم که برای بک پکینگ بسیار وسیله جاگیری است و از همین سیستم استفاده کنیم.برای شام بچه ها دو ماهی بزرگ گرفته اند و شام سبزی پلو ماهی می خوریم و باز هم پلو اش خیلی عالی نیست و به همان شیوه با محسن در چادر درست کردیم.شب، هوا آرام شده و مثل دیشب نیست. من و احسان و دولت می رویم بالا و کنار فانوس دریایی می خوابیم. پیش از خواب چند فریم عکاسی شب با نوردهمی 30 ثانیه و ایزو 6400 می کنم. نور فلرهای سیری کاملا پیداست و نور موهومی اندکی غرب تر از آن در ته آسمان هست که تصور می کنم نور آسمان دوبی باشد، شاید. کاش آنها که با افتخار قرارداد کرسنت را هوا کردند، همچنان به احساس مسوولیت خود ادامه می دادند و فکری هم برای گازی که در سیری در حال سوختن است می کردند.04/02/93، دوشنبهچند دقیقه ای نبود که خوابم برده بود، احسان بیدارم کرد تا طلوع ماه 22 جمادی الاول 1435 را ببینم. صبح هم پیش از طلوع آفتاب و برای نماز بیدار شدم. لنجی میان من و خورشید بود و تا لنز عوض کنم از مهلکه گریخت؛ چراکه همزمان با طلوع آفتاب سرعت باد به شدت زیاد شد. صبحانه نان و مربا خوردیم. یک قوطی کنسرو بزرگ مربای آلبالو داریم. هیچ کنسروی از دست ندادیم در این چند روز. علی رغم مضرات ادعایی غذاهای کنسروی، برای چنین برنامه هایی ترجیحا باید همه چیز را کنسروی و در قوطی های فلزی و با دوام تهیه کرد.پس از صبحانه، بچه ها روی سنگ بزرگ نزدیک محل اتراق مان، بولدر کار کردند و من عکاسی کردم. فضای قشنگی است بولدر در ساحل و تقریبا روی آب و موج دریا.نهار کنسرو بادمجان(میرزا قاسمی و کشک بادمجان) و نان خوردیم. من ماهی تن و نان خوردم. دریا یک بسته از خیار شورهای از دست رفته را هم به ساحل باز آورده است که با نهار خوردیم و لذت بردیم.عصر روی ننو دراز کشیده بودم و بچه ها کنار ننو در حال ورق بازی بودند. همانطور درازکش عکسی گرفتم و بلند شدم تا کمی آن طرف تر عکس بگیرم. دوربین خاموش بود و کار نکرد. تا انتها سوخته بود! هر چه کردم نشد که نشد که نشد.شام کنسرو قیمه بادمجان با نان خوردیم. دو کپسول آبی رنگ که امیر آورده بود(طبق معمول وسیله اضافی می آورد) انداختیم در آتش و انفجار بسیار دل انگیزی درست کردیم و زمین اطراف مثل آسمان ستاره باران، پر از تکه های سرخ ذغال شده بود. یک کنسرو قیمه هم که محسن نخورده بود انداختیم در آتش که خیلی انفجار شدیدی نداشت.05/01/93، سه شنبهصبحانه کمپوت میوه و نسکافه خوردیم. امروز قرار است روز آخر اقامت در جزیره باشد. دیشب با آقای ابراهیم بارانی تلفنی صحبت کردم و گفت که اگر صبح هوا مساعد نباشد و نیاید عصر میاد دنبالمان چون چهارشنبه هوا بدتر خواهد شد. باد شدیدی می آید و روشن است که صبح نمی آیند دنبالمان. اما بچه ها را بسیج می کنم که وسایل را جمع کنند. اگر ساعتی هوا مساعد شود و بیایند باید سریع قایق ها را بار کنیم و پیش از بدتر شدن هوا برویم. می گویم که ناهار کنسر خالی باید بخوریم. احسان و دولت داوطلب می شوند که پلودرست کنند. چادر امیر را نگه می داریم برای آشپزی چون همه جمع کرده اند و او هنوز چادرش را جمع نکرده است. ناهار پلو فسنجان بسیار مفصل می خوریم و پس از صرف چای هر کسی گوشه ای ولو است و منتظر آمدن قایق ها. بچه ها اغلب نا امید از آمدن اند و من تقریبا مطمئن ام که می آیند. مردمان جنوب مهربان تر از آنند که ما را اینجا رها کنند، هرچند که مجبور باشند خطری را به جان بخرند. حدود 17:15 قایق ها می رسند. نمی توانند بیایند کنار ساحل چون امواج شدید است. با دست اشاره می کنند که اندکی جزیره را دور بزنیم. جابجایی وسایل بسیار سخت است و زمان گیر. یکی از کوله ها پر است از کنسرو و حدود 35 کیلوگرم وزن دارد که می افتد به من! و حدود پانصد متری محل اتراق، یکی از قایق ها کنار می آید و دیگری وسط آب می ایستد. امواج شدید شده و تقریبا نوک قایق دو متر بالا و پایین می شود. قایق دو نفر نیرو دارد. یکی نوک قایق که رو به دریاست نشسته و طناب لنگر را محکم گرفته و فریاد می زند سریع کوله ها را بریزید در قایق تا سنگین شود. دیگری و مهدی تا سینه در آبند و دو گوشه عقب قایق را گرفته اند. محسن می رود داخل قایق. بچه ها ترسیده اند. دولت سعی می کند بچه ها را آرام کند. تا سینه در آبم. کوله ها را می گیرم و تلاش می کنم خیس نشوند و پرت کنم در قایق. موجی شدید قایق را به شدت جابجا می کند و پروانه فلزی موتور از جلوی صورتم رد می شود. سعی می کنم سرعت کارم را زیاد کنم که پای برهنه مهدی را زیر آب که روی مرجانی گذاشته لگد می کنم. آنقدر وضعیت وخیم می شود که بطری های آب را بارگیری نمی کنیم. (حدود 8 بسته 6 تایی). تمام زباله هایمان را سوزانده ایم غیر قوطی های فلزی که داخل یک گونی مچاله کرده ایم که بازگردانیم. وضعیت واقعا نگران کننده است و نمی شود ادامه داد. فریاد می زنم بیخیال شوید و سوار شوید. احسان نفر آخر است که سوار می شود. پیش از اینکه برسیم به قایق دیگر حدود 50 متری ساحل تا نفرات و بارها را تقسیم کنیم در دو قایق از بچه ها می خواهم که همه بند زیرین جلیقه هایشان را هم محکم کنند. غیر از مهدی هیچ کس از قبل به فکرش نبوده و نمی تواند چنین کند. دعا می کنم اتفاقی نیفتد. مهدی می گوید اگر به هر دلیل قایق واژگون شد وسایلتان را رها کنید و از قایق فاصله بگیرید و دست و پای بی خود نزنید و سعی کنید آرام باشید. امیر طبق معمول جلیقه اش را نپوشیده. دو قایق کنار هم پهلو می گیرند. در آن معرکه سعی می کنم حواسم متمرکز باشد و بچه ها را بر اساس میزان توانایی شنا کردنشان در دو قایق تقسیم کنم. حدود ساعت 18:30 است که راه می افتیم در دریایی به شدت طوفانی برای قایق های 23 فوتی ما. به نظرم قایق ها از ترس اینکه هوا بد نشود، زیادی تند می روند در این هوا و ضربه های امواج کمر شکن است. مهدی و میلاد و ابراهیم کف قایق جلوی پای من نشسته اند و من در طاقچه کنار فرمان رو به جلو. به نظرم همه چیز آرام است و مشکلی نیست، با این حال زیر لب شهادتین ام را می گویم و سعی می کنم از غروب زیبای بهاری خلیج فارس لذت ببرم و به بالا و پایین شدن های چند متری قایق توجه نکنم. خوشحالم که دوربینم سوخته است و در این هاگیر و واگیر امکان عکاسی ندارم. ترس بسیار شدید ابراهیم و شدید میلاد به شدت دچار خنده ام کرده و نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.میانه راه قایق دیگر از جلوی نفتکشی چینی و عمود به مسیر حرکت آن عبور کرد و ما مجبور شدیم منتظر بمانیم تا نفتکش عبور کند و ما از پشت سرش گذر کنیم. به فارور بزرگ که رسیدم دریا آرام شد. ظاهرا جزیره بزرگ، مثل سدی بود در برابر امواج و همه چیزی آرام تر از سطح تصور ما بود طوری که فکر کردیم همه خطر و سختی گذشت. پس از عبور از غرب جزیره امواج دوباره برگشت و شدید تر شد. هوا هم تقریبا تاریک شده بود. سمت شرق مان یک ریگ حفاری و سه شناور مستقراند که روشنایی زیبایی دارد. از بچه ها عقب مانده ایم. حدود 15 دقیقه ای از ما بی خبر می شوند و پس از پیاده شدن فهمیدم واقعا ترسیده بودند و نگران ما شده بودند. بیش از 2 ساعت در راه بودیم و سرانجام ساعت از 20:30 گذشته بود که رسیدم. به علت بدی هوا مجبور شدیم برویم در اسکله پیاده شویم. موبایلم توی کیف ضد آب و در جیب کیف دوربینم، تحت فشار روشن شده است. بلافاصله پس از پیاده شدن و در حالی که بقیه مشغول پیاده شدن هستند زنگ می خورد. یک استوار مرزبانی هم سین جیم می کند و روی مخ است. ظاهرا پول می خواهد. پشت خط، حسین داوودی است که نگران شده زنگ زده احوال بپرسد. نگران می شوم از نوع کلامش. مهدی هم براق می شود که ببیند که هست و چه می گوید. خبر می دهد حمید هاشمی در کویر روی مین رفته و فوت شده است. قرار بود با ما به فارور بیاد و بسیار پیگیر بود. نمی دانم چه شد که کنسل کرد. مهدی می گوید به بچه ها نگو خبر را. اندکی بعد عبد الرضا احدی خواه و مهدی سالک به دیگران خبر بد را می دهند. بچه ها کیسه خواب و وسایلشان را بدون کیسه نایلونی داخل کوله گذاشته اند و زیر و بمشان خیس است. لازم است همه چیز را پیش از سفر مرور کنیم و در هر مرحله فارغ از اینکه همسفران خود می دانند یا نه، همه چیز را توضیح بدهیم.تصمیم می گیریم در همین اسکله و زیر سقفی بدون چادر بیتوته کنیم. استوار کلا روی مخ است و مزاحم است. جابجا می شویم و کمی آنسو تر زیر سایبانی بیتوته می کنیم. پیش از آن احسان رفته است و 16 ساندویچ و نوشابه از روستا خریده و آورده است که می خوریم و رخت و لباس بچه ها روی طناب انفرادی مهدی پهن است که خشک شود.کلید تنها مستراح اسکله دست بچه های سپاه است. خواهش می کنم و کلید می گیرم و بر خلاف نیروی اتظامی همکاری می کند. علی رغم اینکه به شکل کلان از سپاه دل خوشی نداریم، اما هیچگاه ندیده ام که نیروهای جزء اش مثل نیروی انتظامی شیتیل بگیر باشند و سلب آسایش کنند. معمولا همکاری بهتری دارند. اینجا هم نیروی انتظامی امکانات بهتری دارد اما یک دستشویی ندارند برای خود و از همین دستشویی سپاه استفاده می کنند.پیش از ساعت 23، امیر و ابی و محسن و میلاد پادشاه هفتم را به خواب دیده اند. مهدی و دولت و احسان و من تا 3 بامداد مشغول ورق بازی می شویم.06/01/93، چهارشنبه صبح با صدای دهشتناک جیک جیک گنجشک ها برای نماز بلند می شوم. مهدی بی دلیل بچه ها را ساعت 7 صبح بیدار می کند. خستگی دیشب هنوز در تنم است. صبحانه نان تازه و خامه و مربا می خوریم. حدود ظهر سه ماشین کرایه می کنیم به سمت لنگه. قیمت اش نفری 2 هزار تومان است. از ما برای هر ماشین 12 هزار تومان می گیرند و در واقع نصف کرایه برگشت را هم که باید خالی بیاید اضافه کرده اند.از لنگه تا ترمینال سه خودروی دیگر هر کدام 65 هزار تومان کرایه می کنیم برای بندرعباس. کرایه اش 60 تومان است تا اول خط که غرب بندر عباس است. ما می رویم ترمینال که شرق بندر عباس است. پیش از حرکت از بستانه باران گرفته است. من و محسن و مهدی در یک ماشین هستیم. به شدت خواب دارم. صندلی عقب هم نشسته ام که بخوابم. چشمم گرم خواب نشده بود که چشم باز کردم دیدم عقربه سرعت روی 140 است و محسن و مهدی خوابِ خواب و راننده ی معتاد هم چونان روی فرمان ثابت بود که گویی مرده است. در آینه دیدم چشمان اش باز است اما دیگر تا مقصد نخوابیدم. به بندرعباس که رسیدیم سیلاب نیم متری شهر را زیر گرفته بود. بارمان را تحویل انبار توشه دادیم(20 هزار تومان) و عزم مرکز شهر کردیم برای غذا خوردن. شهر مختل شده و ماشینی پیدا نمی کنیم. پیاده زیر باران و وسط خیابانی که هیچ فرقی با رودخانه کرج در فصل پرآبی اش ندارد می رویم. حدود ساعت 19 نهار و شام را یکی می کنیم. ابراهیم و محسن و میلاد رفتند رستوران و باقی رفتیم ساندویچی. 4 تا ساندویچ خوردم!گوشه میدان شهدا شماره خانه ی اجاره ای پشت شیشه بود. زنگ زدم و خانه ای برای یک شب اجاره کردیم(150 هزار تومان) از مرد بسیار شریف و مهربانی اهل بندر عباس و در محله سورو. آنچنان خیس بودیم که سراغ بخاری گرفتیم و او با تعجب کولر گازی را نشانمان داد! دوش گرفتیم و لباس هایمان را پهن کردیم و چای و نسکافه خوردیم و ورق بازی کردیم. ابراهیم و امیر و میلاد و محسن خوابیده اند طبیعتا و من لخت گرمم است و کولر روشن کرده ام و محسن سردش است.ساعت 3 صبح است و پیش از خواب کولر را خاموش می کنم.07/01/93، پنجشنبه صبح نمی توانم برای نماز بلند شوم. حدود 8 صبح است که میلاد بلند می شود در دستشویی را چنان به هم کوبید که مطمئن شدم کسی دیگر خواب نیست. بلند شدم و عزم بیرون کردم که میلاد هم آمد. نان و تخم مرغ و کره و پنیر خریدم و نیمرو درست کردم. ابراهیم چند تا تخم مرغ را از ماهی تابه برداشت تا با رب در ماهی تابه کوچک دیگری قاطی کند و املت بخورد.بعد هم پیشنهاد کرد که بیرون برویم و بی تاب بود که سریع تر برود. من و احسان ماندیم تا صاحبخانه بیاید خانه را تحویل بدهیم و آنها رفتند. در شهر ابراهیم و دولت سی خود رفتند و بقیه با هم بودیم و چرخی زدیم. نهار در رستوران گیلان غذا خوردیم. ماهی سنگسر سرخ شده خوردم.ساعت 14:30 بلیت تک صندلی داریم به سمت تهران(حدود 50 هزار تومان) که 14 می رسیم ترمینال. به شدت با صرفه است. بسیار راحت تر است. تعداد مسافران 25 نفر است و صندلی ها راحت و مسافران معمولا بهتر و بی دردسر تر. رفتنا چند جوان بندری با هر پیچ تندی فریاد می زدند: «عامو یواشششششششش» و نصف شب از صدای فریاد آنها از خواب می پریدیم. نمی دانم چرا اینقدر می ترسیدند. صبح می گفتند این راه سیرجان بندر عباس زیاد کشته داده است. شام به گمانم با انار رسیده بودیم. بچه ها قیمه تو راهی خوردند و من یک لیوان چای و کلوچه.08/01/93، جمعههزینه برنامه شد 490 هزار تومان و 8 صبح رسیدیم ترمینال جنوب و هر نفر سه قوطی کنسرو و جمعا حدود 7 کیلو برنج از 15 کیلویی که برده بودیم باز گرداندیم.محمد قدمعلیTuesday, April 15, 2014گل کاری مجلس
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=145
هر باری که می روی مجلس شورای اسلامی، بهتر از قبل شده است. پنل سیاه رنگی به عرض متوسط 2 متر به لبه ی بالکن اضافه کرده اند تا صحن کمتر دیده شود. هر چند که ما خود واقف هستیم این برای روح و روان ما بهتر است؛ اما در روزهای حساس مجلس که شمار عکاسان و تصویر برداران زیاد باشد عکاسی بسیار مشکل تر از قبل خواهد بود.دهلیزهای صحن را هم را هم گل کاری تصنعی (سبزه ی مصنوعی) کرده اند تا نمایندگان سر جایشان بنشینند و تقریبا هیچ فضای خالی باقی نگذاشته اند برای حرکت های خود جوش نمایندگان، وسط صحن.Wednesday, April 9, 2014همزیستی پلیس و خلافکاران موتورسوار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=144
باران گرفت. پنجره را باز کردم که عکس بگیرم. حدودا هر چند لحظه موتور سواری به خلاف در خط ویژه عبور می کند. عکس می گیرم ببینم در 5 دقیقه چند تا می شود. به دقیقه سوم می رسم، خودروی پلیس راهور می رسد. گمان می کنم که تذکری، جریمه ای، توقفی... . هیچ! از کنار هم عبور می کنند. گویی پلیس کارهای مهم تری دارد و با خلاف کارها به تفاهم رسیده است.عکس ها: محمد قدمعلی، خط ویژه خیابان طالقانی تهران Saturday, April 5, 2014بیش از 200 میلیارد تومان بیش تر از 6 هزار میلیارد تومان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=143
سید رحیم عقیق، مشاور وزیر نفت و مدیر کل بازرسی، ارزیابی عملکرد و پاسخگویی شکایات وزارت نفت روی تابلوی اتاق کارش میزان دقیق بدهی آقای بابک زنجانی را به وزارت نفت محاسبه و نوشته است: "دو میلیارد و شصت و شش میلیون و هفتصد و پنجاه و یک هزار و دو دلار." با احتساب بهای سه هزار تومانی دلار معادل 6200253006000 تومان( بیش از شش هزار میلیارد تومان). عکس ها: محمد قدمعلی، 16 فروردین 93Thursday, April 3, 2014 گزارش سفر نوروز 1393
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=142
مقصد: جزیره فارور کوچک(بنی فارور)جزیره فارور کوچک از جزیرههای غیر مسکونی ایرانی در خلیج فارس است. این جزیره شمال غربی جزیره ابوموسی واقع شده است و حدود ۳۶ مایل دریایی تا شهرستان ابوموسی و ۱۴۹ مایل دریایی تا بندرعباس فاصله دارد مساحت این جزیره یک و نیم کیلومتر مربع و بلندی بلندترین نقطه آن از سطح دریا ۳۶ متر است. بزرگترین ابعاد طولی و عرضی جزیره هزار و 400 متر در هزار و 100 متر است.نفرات: محمد قدمعلی، میلاد کلانتری، احسان رجبعلی، مهدی دولت زاده، ابراهیم فراهانی، محمد مهدی دانشمند، محسن عزیزی، امیر صداقت پور.28/12/92، چهارشنبهساعت 21:15 با ربع ساعت تاخیر حرکت از تهران، پایانه جنوب. امیر مطابق معمول دیر آمد. غیر از امیر و ابراهیم، باقی بچه ها از خانه ما راه افتادیم. شام هم ساندویچ آرسن خوردیم که خیلی عالی بود.حدود 300 هزار تومان هزینه بلیت و 30 هزار تومان اضافه بار برای قایق، یه گونی که 8 تا جلیقه نجات داخلش است و یک یخدان 50 در 50 سانتی متری. یک کوله کوچک گروهی بردیم داخل اتوبوس برای فلاسک آب جوش و نسکافه و ... .29/12/92، پنجشنبهساعت 5:45 مهریز صبحانه داخل اتوبوس قطاب و نسکافه خوردیم و حدود ساعت 12 ظهر حاجی آباد، نهار در رستوران تو راهی پلو و مرغ خوردیم، حدود 80 هزار تومان و ساعت 14:30 رسیدن به بندر عباس.کرایه یک ون سبز برای بستانه با قیمت 200 هزار تومان و حرکت از ترمینال در ساعت 15:15 و حدود 18:30 رسیدن به بستانه. شب اتراق در پارک ساحلی فانوس که فقط آلایچ دارد و روشنایی و امکاناتی ندارد، من جمله آب ندارد چراکه کل روستا آب لوله کشی ندارد. شام کالباس خوردیم. سوپرمارکت های بستانه تقریبا همه ی خرید های لازم، حتی انواع کنسرو و ... را بعضا بیش از تهران دارد. بخشی از نیاز مواد غذایی که قرار بود در مقصد تهیه کنیم را مثل میوه و ... خریدیم و بخش دیگر ماند برای صبح.01/01/93، جمعهپس از خرید آب (21 بسته 6 تایی)، تخم مرغ و یخ و ماهی مرکب و ...ساعت 9:15 حرکت به سمت جزیره با دو قایق. با میزان باری که ما داریم امکان حرکت با یک قایق نیست. به دلیل فاصله زیاد جزیره با ساحل(حدود 30 مایل) به لحاظ ایمنی هم بهتر است که با دو قایق می رویم.علی رغم توصیه بعضی از مردم محلی بدون هماهنگی با پاسگاه می رویم. متاسفانه گویی اساسا نیروی انتظامی در این مملکت برای سلب آسایش تاسیس شده وگرنه در شرایط نرمال هماهنگی و در جریان گذاشتن مرجع انتظامی مخصوصا برای مواقع اضطراری لازم است؛ اما تصور می کنم هماهنگی با نیروی انتظامی باعث دردسر است و خوشبختانه بدون اطلاع آنها برای دو قایق مجموعا با 850 هزار تومان راه افتادیم. پیش از این یکی 2 میلیون تومان قیمت داده بود! در راه از یک لنج یخ گرفتیم. پس از یک ساعت 25 دقیقه در ساعت 10:40 دقیقه رسیدیم. همان جا که قایق ها پهلو گرفتند(شرق جزیره، پای فانوس دریایی) اتراق کردیم. جهت باد بیشتر شمال به جنوب و جنوب به شمال است. امیر مثل بچه ها بی تابی می کند و متوجه نیست که دست کم 4 شبانه روز اینجا هستیم. پیش از هر کاری به آب می زند و طبق معمول کمکی به استقرار گروه نمی کند. با قایق ها قرار می گذاریم اگر تماسی نتوانستیم بگیریم سه شنبه بیایند دنبال مان. هوا را چک کردیم، چهارشنبه بارانی است. ایرانسل آنتن دارد و همراه اول روی قله 36 متری جزیره گهگاه آنتن دارد. یک ایرانسل بیشتر همراهمان نیست. صبحانه و نهار را یکی کردیم و ابراهیم و محسن املت درست کردند. ظرف روغن را سر جای مناسب نگذاشتند و افتاده و تقریبا 90 درصد روغن ریخته شده است. بهتر است مواد اینچنینی دو ظرف کوچک باشد و در یک ظرف بزرگ تهیه نشود که با چنین اتفاقی همه ی داشته از بین برود.من و امیر دو تا تیرک بزرگ را در شن ها ثابت کرده و ننو را وصل کردیم و وزن 110 کیلو گرم را هم تحمل کرد و بسیار دل انگیز و خوب بود در طول اقامت.غروب آتش را در دماغه کشتی شکسته ای حدود 30، 40 متری چادرها و نزدیک به دریا برپا کردیم. برای محافظت از باد و نشستن بد نیست. غرب جزیره پر است از تیرهای چوبی لنج های شکسته. اما نزدیک محل اتراق ما هیزوم خیلی زیاد نیست.برای شام بچه ها دو تا ماهی گرفته بودند. در فویل پیچیدیم و روی زغال پختیم. عالی می شود و بهترین روش پخت برای شرایط ماست. فویل آلومینیومی را محسن آورده است. ما توری برده بودیم که استفاده نکردیم. فویل به مراتب از هر جهت بهتر است. پلو را احسان با روغن بسیار کم دم کرد. ماهی را محسن تقسیم کرد و شام را در همین محل آتش خوردیم.02/01/93، شنبههوا ابری است و برای طلوع بیدار نمی شوم. صبحانه 15 تخم مرغ باقی مانده از دیروز را روی آتش باقی مانده از شب نیمرو کردم و با پنیر خوردیم. نان ها و بخشی از مواد خوراکی را در جای نامناسب گذاشتیم و آب دریا خیسشان کرده است.نهار پلو دم کردم و با قرمه سبزی خوردیم. ابراهیم معتقد است کنسرو قرمه سبزی باید خیلی بجوشد و گرنه لوبیاها باد دارد! عصر 3 به 3 فوتبال ساحلی بازی کردیم. محسن و میلاد بازی نکردند. من مهدی و ابراهیم تیم دولت و احسان و امیر را بردیم و آنها شرط باخته(کولی دادن تیم حریف) را اجرا نکردند. رنگین کمانی هم در آسمان ظاهر شد پیش از غروب آفتاب.برای شام بچه ها با قایق رفتند و از لنجی که نزدیک جزیره توقف کرده یک ماهی جیش بزرگ گرفتند و با دو ماهی ای که خود گرفته بودند یک سبزی پلو ماهی مفصل خوردیم. به پلو یک کنسرو ماهی تن هم اضافه کردم تا کمبود روغن آن کمی جبران شود. اما کلا پلو بی روغن چیز خوبی نمی شود.03/01/93، یکشنبهدیروز از غروب باد بسیار شدید شد. زیرانداز احسان را باد برد و اگر دیر جنبیده بودیم قایق امیر را هم باد برده بود. چادر را با بطری های آب معدنی مهار کردم. در همان ابتدا باید چادر را طوری برپا کرد که گویی روی خط راس بالای 4 هزار است. در ضمن میخ اصلا به کار نمی آید، راه چاره مهار با طناب و سنگ های بزرگ از همهی جهات است.شب تا صبح باد بسیار شدیدی می آمد و نشد که درست بخوابم و صبح طلوع خورشید را که پس از چند روز هوای ابری داشتیم از دست دادم. 7 صبح اندکی پس از برآمدن آفتاب رفتم عکاسی. بالای کوه و کنار فانوس بودم که دیدم بچه ها در ساحل در جستجوی چیزی هستند.دیشب آب بالا آمده و بخشی از وسایل و مواد خوراکی من جمله: قابلمه، کتری و قوری، بیشتر قاشق و بشقاب و لیوان ها، قلیان، میوه و پنیر و تمامی تنقلات را طوفان دیشب با خود برده است. در یخدان را هم آخرین نفر بدون وزنه رها کرده و باز شده بوده و یخ ها آب شده است. یخدان بسیار عالی بود. دو روز نخست نوشابه خنک داشتیم که بسیار دلچسب بود. باید یک چادر اضافه می آوردیم و آشپزخانه و انبارش می کردیم. بسیار ضروری است چنین کاری. هم برای محافظت از آفتاب و باران، هم حشرات و هم جمع و جور بودن و گم نشدن وسایل. موش های کوچک صحرایی بسیار فراوان است و به همه چیز دستبرد می زنند. با پارچه ی زیر چادرم(جنس پارچه چادر و در ابعاد 1.5 در 2 متر) روی مواد باقی مانده را پوشاندم. پارچه ای دو برابر این لازم است برای سایبان و بادگیر درست کردن.صبحانه پنیر نصفه ای که مانده بود خوردیم و محسن نان های باقی مانده را راست و ریس کرد و اضافاتش را دور ریخت. دو جعبعه دیگر پنیر را آب برده است.پس از صبحانه یک دور کامل دور جزیره را در زمانی حدود 105 دقیقه همگی به جز امیر پیاده طی کردیم. هم فال و هم اینکه شاید قابلمه کهنه ای پیدا کنیم که نمی کنیم. حدود 400 متر شمال تر از جایی که هستیم به دسته ای از کوسه ها بر می خوریم که بسیار به ساحل نزدیک شده اند و در عمق بسیار کم شنا می کنند. بچه ها آنقدر در ماهی گیری تبحر ندارند که کوسه بگیریم، وگرنه دلی از عزا در می آوردیم.تعداد گروه کم است و نمی شود گروه کارگری درست کرد و بعضی از بچه ها به هیچ وجه تن به کار نمی دهند. آشپزی، ظرف شستن، جمع کردن وسایل، هیزم جمع کردن، چای درست کردن برای جمع با قوری کوچک باقی مانده و ... .امروز اولین روزی است که آسمان آبی و صاف صاف صاف است و همه چیز بسیار زیبا است. علی رغم بکر بودن جزیره، ولی اطراف آن پر است از بطری های پلاستیکی خالی آب، ایرانی و خارجی. وسط جزیره هم ظاهرا چند وقت پیش هدف موشک سپاه پاسداران بوده در رزمایشی. دو موشک به جزیره برخورد کرده ولی هیچکدام به هدف نخورده و حدود 100 متر خطا داشته است. بخشی از ساحل جزیره هم سیاه رنگ است و گرد سیاهی بر آن نشسته که سرانجام نفهمیدیم طبیعی است یا عارضه ای بر اثر همین انفجار ها یا چیز دیگری. شکاف غار مانندی هم حدود 200 متر شمال محل استقرا ما در ساحل جزیره هست.برای نهار پلو در ماهی تابه درست می کنم. خیلی شدنی نیست با توجه به تعداد 8 نفره گروه و اندازه ماهی تابه؛ اما قابل قبول است. به همان شیوه روغن اندک و به علاوه یک کنسرو ماهی. با یکی از کنسرو ها(کرفس یا قیمه بادمجان یا فسنجان) می خوریم.امواج دریا دو سه تکه از بردنی هایمان را برگرداند، مثل شیلنگ قلیان. با بطری آب معدنی قلیانی سر هم کردم که بسیار خوب کار می کند. شاید بعد از این در سفر ها دیگر قلیان نیاوریم که برای بک پکینگ بسیار وسیله جاگیری است و از همین سیستم استفاده کنیم.برای شام بچه ها دو ماهی بزرگ گرفته اند و شام سبزی پلو ماهی می خوریم و باز هم پلو اش خیلی عالی نیست و به همان شیوه با محسن در چادر درست کردیم. شب، هوا آرام شده و مثل دیشب نیست. من و احسان و دولت می رویم بالا و کنار فانوس دریایی می خوابیم. پیش از خواب چند فریم عکاسی شب با نوردهمی 30 ثانیه و ایزو 6400 می کنم. نور فلرهای سیری کاملا پیداست و نور موهومی اندکی غرب تر از آن در ته آسمان هست که تصور می کنم نور آسمان دوبی باشد شاید. کاش آنها که با افتخار قرارداد کرسنت را هوا کردند، همچنان به احساس مسوولیت خود ادامه می دادند و فکری هم برای گازی که در سیری در حال سوختن است می کردند.04/02/93، دوشنبهچند دقیقه ای نبود که خوابم برده بود، احسان بیدارم کرد تا طلوع ماه 22 جمادی الاول 1435 را ببینم. صبح هم پیش از طلوع آفتاب و برای نماز بیدار شدم. لنجی میان من و خورشید بود و تا لنز عوض کنم از مهلکه گریخت؛ چراکه همزمان با طلوع آفتاب سرعت باد به شدت زیاد شد. صبحانه نان مربا خوردیم. یک قوطی کنسروی بزرگ مربای آلبالو داریم. هیچ کنسروی از دست ندادیم در این چند روز. علی رغم مضرات ادعایی غذاهای کنسروی، برای چنین برنامه هایی ترجیحا باید همه چیز را کنسروی و در قوطی های فلزی و با دوام تهیه کرد.پس از صبحانه بچه ها روی سنگ بزرگ نزدیک اتراق مان بولدر کار کردند و من عکاسی کردم. فضای قشنگی است بولدر در ساحل و تقریبا روی آب و موج دریا.نهار کنسرو بادمجان(میرزا قاسمی و کشک بادمجان) و نان خوردیم. من ماهی تن و نان خوردم. دریا یک بسته خیار شور را هم به ساحل آورده است که با نهار خوردیم و لذت بردیم.عصر روی ننو دراز کشیده بودم و بچه ها کنار ننو در حال ورق بازی بودند. همانطور درازکش عکسی گرفتم و بلند شدم تا کمی آن طرف تر عکس بگیرم. دوربین خاموش بود و کار نمیرد. تا انتها سوخته بود! هر چه کردم نشد که نشد که نشد.شام کنسرو قیمه بادمجان با نان خوردیم. دو کپسوی آبی رنگ که امیر آورده بود(طبق معمول وسیله اضافی می آورد) انداختیم در آتش و انفجار بسیار دل انگیزی درست کردیم و زمین اطراف مثل آسمان ستاره باران تکه های سرخ ذغال شده بود. یک کنسرو قیمه هم که محسن نخورده بود انداختیم در آتش که خیلی انفجار شدیدی ندارد.05/01/93، سه شنبهصبحانه کپوت میوه و نسکافه خوردیم. امروز قرار است روز آخر اقامت در جزیره باشد. دیشب با آقای ابراهیم بارانی تلفنی صحبت کردم و گفت که اگر صبح هوا مساعد نباشد و نیاید عصر میاد دنبالمان چون چهارشنبه هوا بدتر خواهد شد. باد شدیدی می آید و روشن است که صبح نمی آیند دنبالمان اما بچه ها را بسیج می کنم که وسایل را جمع کنند. اگر ساعتی هوا مساعد شود و بیایند باید سریع قایق ها را بار کنیم و پیش از بدتر شدن هوا برویم. می گویم که نهار کنسر خالی باید بخوریم. احسان و دولت داوطلب می شوند که پلودرست کنند. چادر امیر را نگه می داریم برای آشپزی چون همه جمع کرده اند و او هنوز چادرش را جمع نکرده است. نهار پلو فسنجان بسیار مفصل می خوریم و پس از صرف چای هر کسی گوشه ای ولو است و منتظر آمدن قایق ها. بچه ها اغلب نا امید از آمدن اند و من تقریبا مطمئن ام که می آیند. حدود 17:15 قایق ها می رسند. نمی توانند بیایند کنار ساحل چون امواج شدید است. با دست اشاره می کنند که اندکی جزیره را دور بزنیم. جابجایی وسایل بسیار سخت است زمان گیر. یکی از کوله ها پر است از کنسرو و حدود 35 کیلوگرم وزن دارد که می افتد به من! و حدود پانصد متری محل اتراق یکی از قایق ها کنار می آید و دیگری وسط آب می ایستد. امواج شدید شده تقریبا نوک قایق دو متر بالا و پایین می شود. قایق دو نفر نیرو دارد. یکی نوک قایق که رو به دریاست نشسته و طناب لنگر را محکم گرفته و فریاد می زند سریع کوله ها را بریزید در قایق تا سنگین شود. دیگری و مهدی تا سینه در در آبند و دو گوشه عقب قایق را گرفته اند. محسن می رود داخل قایق. بچه ها ترسیده اند. دولت سعی می کند بچه ها را آرام کند. تا سینه در آبم. کوله ها را می گیرم و تلاش می کنم خیس نشوند و پرت کنم در قایق. موجی شدید قایق را به شدت جابجا می کند و پروانه فلزی موتور از جلوی صورتم رد می شود. سعی می کنم سرعت کارم را زیاد کنم که پای برهنه مهدی را زیر آب که روی مرجانی گذاشته لگد می کنم. آنقدر وضعیت وخیم می شود که بطری های آب را بارگیری نمی کنیم. (حدود 8 بسته 6 تایی). تمام زباله هایمان را سوزانده ایم غیر قوطی های فلزی که داخل یک گونی مچاله کرده ایم که بازگردانیم. وضعیت واقعا نگران کننده است و نمی شود فریاد می زنم بیخیال شوید و سوار شوید. احسان نفر آخر است که سوار می شود. پیش از اینکه برسیم به قایق دیگر حدود 50 متری ساحل تا نفرات و بارها را تقسیم کنیم در دو قایق از بچه ها می خواهم که همه بند زیرین جلیقه هایشان را هم محکم کنند. غیر از مهدی هیچ کس از قبل به فکرش نبوده و نمی تواند چنین کند. دعا می کنم اتفاقی نیفتد. مهدی می گوید اگر به هر دلیل قایق واژگون شد وسایلتان را رها کنید و از قایق فاصله بگیرید و دست و پای بی خود نزنید و سعی کنید آرام باشید. امیر طبق معمول جلیقه اش را نپوشیده. دو قایق کنار هم پهلو می گیرند. در آن معرکه سعی می کنم حواسم متمرکز باشد و بچه ها را بر اساس میزان توانایی شنا کردنشان در دو قایق تقسیم کنم. حدود ساعت 18:30 است که راه می افتیم در دریایی به شدت طوفانی برای قایق های 23 فوتی ما. به نظرم قایق ها از ترس اینکه هوا بد نشود، زیادی تند می روند در این هوا و ضربه های امواج کمر شکن است. مهدی و میلاد و ابراهیم کف قایق جلوی پای من نشسته اند و من در طاقچه کنار فرمان رو به جلو. به نظرم همه چیز آرام است و مشکلی نیست، با این حال زیر لب شهادتین ام را می گویم و سعی می کنم از غروب زیبای بهاری خلیج فارس لذت ببرم و به بالا و پایین شدن های چند متری قایق توجه نکنم. خوشحالم که دوربینم سوخته است و در این هاگیر و واگیر امکان عکاسی ندارم. ترس بسیار شدید ابراهیم و شدید میلاد به شدت دچار خنده ام کرده و نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.میانه راه قایق دیگر از جلوی نفتکشی چینی و عمود به مسیر حرکت آن عبور کرد و ما مجبور شدیم منتظر بمانیم تا نفتکش عبور کند و ما از پشت سرش گذر کنیم. با فارور بزرگ که رسیدم دریا آرام شد. ظاهرا جزیره بزرگ مثل سدی بود در برابر امواج و همه چیزی آرام تر از سطح تصور ما بود طوری که فکر کردیم همه خطر و سختی گذشت. پس از عبور از غرب جزیره امواج دوباره برگشت و شدید تر شد. هوا هم تقریبا تاریک شده بود. سمت شرق مان یک ریگ حفاری و سه شناور مستقراند که روشنایی زیبایی دارد. از بچه ها عقب مانده ایم. حدود 15 دقیقه ای از ما بی خبر می شوند و پس از پیاده شدن فهمیدم واقعا ترسیده بودند و نگران ما شده بودند. بیش از 2 ساعت در راه بودیم و سرانجام ساعت 20:30 گذشته بود که رسیدم. به علت بدی هموا مجبور شدیم برویم در اسکله پیاده شویم. موبایلم توی کیف ضد آب و جیب کیف دوربینم تحت فشار روشن شده است. بلافاصله پس از پیاده شدن و در حالی که بقیه مشغول پیاده شدن هستند زنگ می خورد. یک استوار مرزبانی هم سین جیم می کند و روی مخ است. ظاهرا پول می خواهد. پشت خط حسین داوودی است که نگران شده زنگ زده احوال بپرسد. نگران می شوم از نوع کلامش. مهدی هم براق می شود که ببیند که هست و چه می گوید. خبر می دهد حمید هاشمی در کویر روی مین رفته و فوت شده است. قرار بود با ما به فارور بیاد و بسیار پیگیر بود. نمی دانم چه شد که کنسل کرد. مهدی می گوید به بچه ها نگو خبر را. اندکی بعد عبد الرضا احدی خواه و مهدی سالک به دیگران خبر بد را می دهند. بچه ها کیسه خواب و وسایلشان را بدون کیسه نایلونی داخل کوله گذاشته اند و زیر و بمشان خیس است. لازم است همه چیز را پیش از سفر مرور کنیم و در هر مرحله فارغ از اینکه همسفران خود می دانند یا نه، همه چیز را توضیح بدهیم.تصمیم می گیریم در همین اسکله و زیر سقفی بدون چادر بیتوته کنیم. استوار کلا روی مخ است و مزاحم است. جابجا می شویم و کمی آنسو تر زیر سایبانی بیتوته می کنیم. پیش از آن احسان رفته است و 16 ساندویچ و نوشابه از روستا خریده و آورده است که می خوریم و رخت و لباس بچه ها روی طناب انفرادی مهدی پهن است که خشک شود.کلید تنها مستراح اسکله دست بچه های سپاه است. خواهش می کنم و کلید می گیرم و بر خلاف نیروی اتظامی همکاری می کند. علی رغم اینکه به شکل کلان از سپاه دل خوشی نداریم، اما هیچگاه ندیده ام که نیروهای جزء اش مثل نیروی انتظامی شیتیل بگیر باشند و سلب آسایش کنند. معمولا همکاری بهتری دارند. اینجا هم نیروی انتظامی امکانات بهتری دارد اما یک دستشویی ندارند برای خود و از همین دستشویی سپاه استفاده می کنند.پیش از ساعت 23 امیر و ابی و محسن و میلاد پادشاه هفتم را به خواب دیده اند. مهدی و دولت و احسان و من تا 3 بامداد مشغول ورق بازی می شویم.06/01/93، چهارشنبه صبح با صدای دهشتناک جیک جیک گنجشک ها برای نماز بلند می شوم. مهدی بی دلیل بچه ها را ساعت 7 صبح بیدار می کند. خستگی دیشب هنوز در تنم است. صبحانه نان تازه و خامه و مربا می خوریم. حدود ظهر سه ماشین کرایه می کنیم به سمت لنگه. قیمت اش نفری 2 هزار تومان است. از ما برای هر ماشین 12 هزار تومان می گیرند و در واقع نصف کرایه برگشت را هم که باید خالی بیاید اضافه کرده اند.از لنگه تا ترمینال سه خودروی دیگر هر کدام 65 هزار تومان کرایه می کنیم برای بندرعباس. کرایه اش 60 تومان است تا اول خط که غرب بندر عباس است. ما می رویم ترمینال که شرق بندر عباس است. پیش از حرکت از بستانه باران گرفته است. من و محسن و مهدی در یک ماشین هستیم. به شدت خواب دارم. صندلی عقب هم نشسته ام که بخوابم. چشمم گرم خواب نشده بود که چشم باز کردم دیدم عقربه سرعت روی 140 است و محسن و مهدی خوابِ خواب و راننده ی معتاد هم چونان روی فرمان ثابت بود که گویی مرده است. در آینه دیدم چشمان اش باز است اما دیگر تا مقصد نخوابیدم. به بندرعباس که رسیدیم سیلاب نیم متری شهر را زیر گرفته بود. بارمان را تحویل انبار توشه دادیم(20 هزار تومان) و عزم مرکز شهر کردیم برای غذا خوردن. شهر مختل شده و ماشینی پیدا نمی کنیم. پیاده زیر باران و وسط خیابانی که هیچ فرقی با رودخانه کرج در فصل پرآبی اش ندارد می رویم. حدود ساعت 19 نهار و شام را یکی می کنیم. ابراهیم و محسن و میلاد رفتند رستوران و باقی رفتیم ساندویچی. 4 تا ساندویچ خوردم!گوشه میدان شهدا شماره خانه ی اجاره ای پشت شیشه بود. زنگ زدم و خانه ای برای یک شب اجاره کردیم(150 هزار تومان) از مرد بسیار شریف و مهربانی اهل بندر عباس و در محله سورو. آنچنان خیس بودیم که سراغ بخاری گرفتیم و او با تعجب کولر گازی را نشانمان داد! دوش گرفتیم و لباس هایمان را پهن کردیم و چای و نسکافه خوردیم و ورق بازی کردیم. ابراهیم و امیر و میلاد و محسن خوابیده اند طبیعتا و من لخت گرمم است و کولر روشن کرده ام و محسن سردش است.ساعت 3 صبح است و پیش از خواب کولر را خاموش می کنم.07/01/93، پنجشنبه صبح نمی توانم برای نماز بلند شوم. حدود 8 صبح است که میلاد بلند می شود در دستشویی را چنان به هم کوبید که مطمئن شدم کسی دیگر خواب نیست. بلند شدم و عزم بیرون کردم که میلاد هم آمد. نان و تخم مرغ و کره و پنیر خریدم و نیمرو درست کردم. ابراهیم چند تا تخم مرغ را از ماهی تابه برداشت تا با رب در ماهی تابه کوچک دیگری قاطی کند و املت بخورد.بعد هم پیشنهاد کرد که بیرون برویم و بی تاب بود که سریع تر برود. من و احسان ماندیم تا صاحبخانه بیاید خانه را تحویل بدهیم و آنها رفتند. در شهر ابراهیم و دولت سی خود رفتند و بقیه با هم بودیم و چرخی زدیم نهار در رستوران گیلان غذا خوردیم. ماهی سنگسر سرخ شده خوردم.ساعت 14:30 بلیت تک صندلی داریم به سمت تهران(حدود 500 هزار تومان) که 14 می رسیم ترمینال. به شدت با صرفه است. بسیار راحت تر است. تعداد مسافران 25 نفر است و صندلی ها راحت و مسافران معمولا بهتر و بی دردسر تر. رفتنا چند جوان بندری با هر پیچ تندی فریاد می زدند: «عامو یواشششششششش» و نصف شب از صدای فریاد آنها از خواب می پریدیم. نمی دانم چرا اینقدر می ترسیدند. صبح می گفتند این راه سیرجان بندر عباس زیاد کشته داده است. شام به گمانم با انار رسیده بودیم. بچه ها قیمه تو راهی خوردند و من یک لیوان چای و کلوچه.08/01/93، جمعههزینه برنامه شد 490 هزار تومان و 8 صبح رسیدیم ترمینال جنوب و هر نفر سه قوطی کنسرو و جمعا حدود 7 کیلو برنج از 15 کیلویی که برده بودیم باز گرداندیم.محمد قدمعلیMonday, November 18, 2019حالا همین آرامش شده بلای جان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=141
پارسال این روز ها احساس مسافر دست و پا بسته اتوبوسی را داشتم که راننده بی مهابا و با تمام سرعت در سرازیری جاده ای خاکی رو به دره ای عمیق، اتوبوس را رها کرده بود و به جای رانندگی فقط با لبخندی کریه و آزار دهنده روی صندلی راننده نشسته و دست دست می کند که ترمز دستی را هم بشکند یا نه. سه ماه بعد ورق برگشت. پیش از اینکه بتواند ترمز دستی، آخرین حربه رهایی ما را بشکند، کسی جایش را گرفت و ترمز دستی را کشید و نفس های حبس شده آزاد شد.اکنون سال به آخر رسیده است؛ آن راننده بی ادب و آزار رسان رفته و کمی اوضاع آرام شده است. اما بسیاری از مسافران هنوز رفتارشان بر رسم مألوف آن راننده ی ناجور رفته است. حالا همین آرامش شده بلای جان. حالا که از ترس مرگ و تکه تکه شدن ته دره راهیی یافته ایم، به خود آمده ایم و بوی خربکاری های مسافران صندلی به صندلی بالا زده است، آنچنان که کم کم یادمان رفته است تغییری حاصل شد. هرچند اندک اما با زحمت و مشقت و صبوری 4 ساله ی مسافرانی که گویی از جان گذشته اند، تغییری حاصل شد. اما انگار که در بر همان پاشنه می چرخد و مسافران همان می کنند که تا پیش از این عادت کرده بودند...با همه ی این احوال اکنون را بیش از پارسال دوست دارم به این امید که فردا هم بهتر از اکنون شود. پس مبارک باشد و تلاش کنیم که بشود روزگار، چون نوروز، به شما دوستان خوبم و همه ی آنهایی که گهگاه سری به اینجا- قدمعلی دات کام- می زنید مبارک باشد نوروز.Thursday, January 30, 2014روزهای روشن
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=140
حتی از ورای این ساختمان کثیف، حتی در پایان یک روز دلگیر، حق داریم در پایان هر روز آفتابی سرخی آفتاب را در افق ببینیم. اما از میان تمام روزهای بسیار زیاد آفتابی این شهرخشک، شاید تنها دو، سه روز چنین دیداری فراهم شود. مشکل هوای کثیف است و علت هوای کثیف:1-ماشین هایی است که ما می سازیم و زیادی دود می کنند.2-سوختی است که ما می سازیم و بد می سوزد.3-موتورسواری است که دین آیین و مسلکی ندارد جز خودخواهی جنون آمیز رو به تزاید.4-راننده ای است که بد می راند یا شاید هم اصلا بی دلیل می راند.5-گرانی ماشین خوب خارجی و ارزانی سوخت بد داخلی است.6-مترو ای است که باید باشد و پس از بیش از 40 سال نیست و در دست احداث است.7-اینترنت خوبی هست که باید باشد و نیست.8-جمعیت زیادی است که در یک جای کوچک در هم می لولند و تشویق به زاد و ولد می شوند.9-شهری است که اشتباهی ساخته شده است. باغ هایش را خراب کردیم و برج و بارویش را در جای نادرست ساخته ایم. مهمترین خیابان اش (ولیعصر) را شاهی که ملعون می خوانیمش نزدیک به یک قرن پیش ساخته است.10- مردمی است که به کثافت خو کرده اند.ما در خطای فاحش و مطلق خود پای می فشاریم تا این دو سه روزِ روشن هم سیاه شود و دیگر فرزندانمان حتی فرصت تردید در این بیراهۀ سیاهی را که ما ساخته ایم نداشته باشند.شرح عکس: نمای قلۀ 5671 متری دماوند در 69 کیلومتری شمال شرق تهران از ورای ساختمان بنیاد شهید در خیابان طالقانی)تخت جمشید) در غروب یک روز تمییز استثنایی، 9 بهمن 1392، تهران، عکس از محمد قدمعلیWednesday, December 25, 2013ورود زن ممنوع
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=139
نخستین دوره مسابقه سنگ نوردی رشته سرطناب مردان، جام دماوند، روز جمعه 29 آذر به همت باشگاه دماوند تهران در سالن سنگ نوردی ققنوس برگزار شد. همچون همیشه ورود زنان به عنوان تماشاگر به محل مسابقه ممنوع بود، هرچند که کادر اجرایی اجازۀ حضور و انجام وظیفه خود را داشت. باشگاه دماوند به مناسبت شصتمین سال تاسیس خود این مسابقه را میان مردان از سراسر ایران برگزار کرد.عکس ها: محمد قدمعلیبرای دیدن عکس های ایسنا از این مسابقه، اینجا را کلیک کنید.Monday, December 16, 2013مردم همیشه در صحنه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=138
1- در پروازی قرار است همراه وزیر باشی. اول دفتر اینکه نامت در لیست پرواز نیست و طول می کشد تا کارت پرواز بگیری. می شوی ردیف 35. تعلل می کنم تا آخرین نفری باشم که سوار می شوم. ردیف پنجم پس از در، خالی است و با مهماندار صحبت می کنم که نام من برای CIP همانگ شده و باید همراه وزیر باشم تا اجازه دهد آنجا بنشینیم. کوله ام را هم زیر صندلی مقابل می گذارم تا هنگام پیاده شدن سرعت دسترسی ام به آن زیاد باشد.به محض توقف هواپیما همه بلند می شوند. انگار روی میخ نشسته بودند. به هر 5 نفری که در راه رو جلوتر از من هستند باید توضیح بدهم. توضیحاتی کامل. چون گمان می کنند من کورم. وقتی عذر خواهی می کنم و درخواست می کنم که اجازه دهند من عبور کنم، پاسخ می دهند «در بسته است کجا می خوای بری؟» احساسم این است وقتی عجله تو را می بینند بعضی گمان می کنند حتما آن جلوتر چیزی رایگان یا هیجان انگیزی هست که ممکن است از دست بدهند. سعی می کنند راه تو را محکم تر ببندند. این ها همه تحصیل کرده اند. دکتر و مهندس و دائم السفر. پرواز عسلویه است، مشهد و کیش و اینها نیست. احساس گیر افتادن در محیطی که کسی با شعور نیست و محیط بهتری هم نیست، غربتی است تمام نشدنی. با زحمت می رسم به در و بلافاصله پس از باز شدن در و پیش از وزیر پیاده می شوم تا بتوانم عکاسی کنم.2- دو سال پیش محمد علی آبادی به عنوان سرپرست وزارت نفت معرفی شد و بلافاصله سفری داشت به اهواز و مناطق نفت خیز جنوب برای جلب حمایت نفتی ها و بعضی نمایندگان مجلس. در بخشی از برنامه رفت که دکل حفاری وارداتی از چین را به عنوان دکل ساخته شده افتتاح کند. کاروانی که دنبال او بود افزون بر صد خودروی سواری و چندین وانت و چند ون و دو سه مینی بوس و یک اتوبوس بود. در موقعیتی که این حجم از خودرو به نظرمان آمد، آنقدر ماجرا خنده دار بود که بلافاصله مسوول ارتباط با رسانه های وقت وزرات نفت بی آنکه حرفی زده باشیم یا اظهار تعجبی، خودجوش گفت: "آقای قدمعلی عکس نگیری بذاری تو وبلاگت ها" .ظاهرا جناب زنگنه حساس است روی آدم های بیکار و بی عاری که کاروانی درست می کنند پشت سر مقام مسوول بازدید کننده و اگر رخ دهد متذکر می شود. وقتی می آیند جلوگیری کنند از جماعت بیکار همراه، گاهی اولین نفر و کوتاه ترین دیوار خودروی عکاس و خبرنگار می شود. تا بیایی بفهمانی که نه، اگر قرار باشد کسی همراه باشد من هستم؛ در بسیاری از مواقع خسته ات می کند.در این احوال باز هم گرفتن عکسی از وزیر جدید به تنهایی بسیار بسیار مشکل است. رئیس جمهور که جای خود دارد. میزبانان کنارش نیستند. در حلق اش رفته اند.3- هنگام برگشت موبایل ات را از دست داده ای و از خبرنگار همکارت جدا شده ای. به زحمت خود را به فرودگاه می رسانی و همکارت را پیدا می کنی. خبرنگار همکار عصبانی و خسته و در جستجوی تو و یک مشکل بزرگتر. مدیر روابط عمومی شرکت میزبان نام ما دو نفر را از فهرست پرواز خط زده است. گفته است جا نیست بمانید برای فردا. خبرنگار با چند نفر دیگر صحبت کرده و می کند و سرانجام بلیط جور می شود. به مسسول کارت پرواز می گویم یه جا سمت راست هواپیما کنار پنجره لطفا بدهید که روی بال نباشد. می گوید پشت بال جا دارم. می گویم مهم نیست همون جا لطفا. خسته و بی انرژی تقریبا دوباره آخرین نفرهایی هستیم که سوار می شویم. وقتی در هواپیما بسته می شود می بینیم محدوده انتهای هواپیما که ما نشسته ایم حدود 70 صندلی کلا خالی است. مدیر روابط عمومی هم خودش همان ردیف دوم سرخوش نشسته بود. پی نوشت: ماجرا برای دو هفته پیش است. همان موقع نوشتم که بگذارم اینجا. پشیمان شدم. احساس کردم عصبانی ام. امروز که دوهفته گذشته و اگر عصبانیتی بوده فرو نشسته، دیدم هنوز هم غریبم در محیطم.Wednesday, December 4, 2013بهینه سازی مصرف یعنی این
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=137
بهینه سازی مصرف سوخت یعنی در اواسط ماه آخر پاییز از شدت گرمای سالن تودیع و معارفه مدیرعامل شرکت بهینه سازی چندین و چند پنکه روشن کنی. عکس: محمد قدمعلی> گزارش تصویری شاناSunday, September 22, 2013تصویر من از آزادی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=136
تصویر من از جنگ تابوت های پر شماری است که روی هم تلنبار شده اند. صدای اش شیون مادران و فرزندانی است که بر سر این تابوت ها نشسته اند، و پیش تر صدای آژیر و وضعیت قرمز است. شهادت و مرگ تصویرم از پیروزی است. من فرزند این انقلاب ام، من فرزند پس از این انقلابم. تصویرم از آزادی توپ و تانک هایی است که مقابل اش نمایش شده اند. شادی کودکانی است که لوله توپ و میله تاب تفاوتی ندارد برایشان.اما این روزها گویی دارند تلاش می کنند که صدای آژیرهای خطر را کم کنند. شاید حتی خاموش شود. خدا کند فرزندان پیش رو، تصاویر زیباتری داشته باشند.عکس ها: محمد قدمعلی، اواسط دهۀ1370Saturday, August 17, 2013نوروزگار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=134
آهنگ و سه تار: محسن کبیرنژادهمراهی ساز های کوبه ای: محمد عنایتی24 و 25 مرداد، فرهنگسرای نیاورانThursday, August 8, 2013خبرنگار-عکاس، همراه اینها و کابوس آنها
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=133
دیروز هاحتی هنگامی که وزیر جلسه ای جمعی با مدیران مسوول رسانه ها داشت از ادامه حضور در جلسه منع شدم. تصور کنید نه جلسه ای خصوصی که جلسه با بیست نفر از مدیران رسانه های همسو و غیر همسو. همیشه احساس می کردم که صنف ما بی کم کاست برابر است با کابوس برایشان. گویی همیشه در حال خطایند که این چنین از عکاس می ترسیدند. نمی توانم تصور کنم انسان های درستکار اینقدر از دیده شدن در هراس باشند.امروزبه مکانی که آقای بیژن نامدار زنگنه با واحد مرکزی خبر قرار گفتگو داشت دعوت شدم تا از ایشان عکاسی کنم. من ساعت 9 صبح آفیش شده بودم(واحد مرکزی خبر یک ساعت بعد) و آقای زنگنه هم دقایقی بعد آمد، با خودروی خودش، بدون راننده و محافظ و همراه. این فرصت به من داده شد تا در اتاقی که برایش فراهم شده بود به راحتی عکاسی کنم. حتی وقتی تنها بود و با تلفن صحبت می کرد. که اتفاقا تمام مدتی که تنها بود مشغول صحبت تلفنی با اشخاص مختلف بود. او کار خودش را می کرد، تماس می گرفت، اس ام اس می زد، حرف هایش را به راحتی می گفت. انگار نه انگار که من هم در اتاقم. نه او مزاحمتی برای کار من ایجاد می کرد نه من مزاحم او بودم. احساس فوق العاده ای بود. اینکه به تو (خبرنگار-عکاس) به چشم جاسوس نگاه نشود. اینکه وزیری در این دیاراز عکاس وحشت نداشته باشد.همین که از عکاس نمی ترسند، همین که از دیده شدن در هراس نیستند، همین که رو راست اند... به نظرم اتفاق بسیار مبارکی است. این روز هم، روز خبرنگار، مبارک شود ان شاء الله...عکس ها: محمد قدمعلیWednesday, June 19, 2013یه روز در میان جشن
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=132
نیمه شب 25 خرداد 92، میدان ولیعصر تهران و شادی مردم پس از پیروزی حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری. عکس ها: محمد قدمعلی.غروب 28 خرداد 92، میدان ولیعصر تهران و شادی مردم پس از پیروزی تیم ملی فوتبال مقابل کره جنوبی و راه یابی به جام جهانی 2014 برزیل.Tuesday, June 11, 2013هستی از آنِ دزدان نمی شود
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=131
اولین باری که تو زندگی ام یه چیزی مال خودم بود؛ یعنی با پول خودم نه پدرم خریده بودم و ازم دزدیدند و ناراحت شدم، یه دوربین 135 مامیا همراه یک لنز 28، یک لنز نرمال، و یک لنز 70-200 بود که سال 77 دو تا دزد با موتور از رو شونه ام زدند. آخرین باری هم که یه چیز دیگه که مال خودم بود رو ازم دزدیدند و خیلی ناراحت شدم یه برگه بود که اسم میر حسین موسوی را روش نوشته بودم، ولی تو راه یکی یا چند نفری نذاشتند به مقصد برسد. دوربینم را دزدیدند عکاسی رو کنار نگذاشتم. مجبور بودم از برادرم یا کسی دیگه دوربین قرض بگیرم برای عکاسی. تا مدت های زیادی دوربین نداشتم، اما کم و بیش با دوربین امانتی عکاسی می کردم.اما اون برگه سفید که چند باری نامی رو روش نوشتم. یه بار به کام من و یه بار به کام دیگری به حق یا به ناحق. سادۀ قضیه اینه که سال 84 رای ندادم، آقای احمدی نژاد شد رئیس جمهور؛ سال 88 رای دادم بازم آقا شد رئیس جمهور. ولی تفاوت از زمین تا آسمان بود. آنقدر که سال 88 دو روز پس از انتخابات سه میلیون نفر حیران و پرسان به دنبال آن برگه سفید که رویش نام موسوی را نوشته بودند به خیابان آمدند. آنقدر که دیگر احساس تنهایی نکردیم و فهمیدیم که بیشماریم، اما ضعیف. فهمیدم، خیلی چیزهایی را که پیش از آن گمانش را هم نمی کردم. حالا که اصلاح طلبان پرشمار و ضعیف توانسته اند روی یک نام حداقلی به تفاهم برسند، حالا که فهمیده ام رای من حتی اگر دزدیده شود بهتر از هیچ است، حالا، همین جمعه، من رای می دهم.Tuesday, April 2, 2013کرمان خوب
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=130
اولین باری که رفتم کرمان به گمونم سال 78 بود و آخرینش چند روز پیش. سال 82 درست یک هفته قبل از زمین لرزه بم یه بار دیگه رفتم و نوروز 83 و 87 تو مسیر سیستان و بلوچستان دوبار ازش عبور کردم. امسال هفت روز کرمان بودم و جز یه سحر دل انگیز که به کلوته ها رفتم باقی اش رو تقریبا تو خود کرمان و حومه اش بودم. تصویر 78 ام اصلا خوب نبود و تصویر امروزم یه شهر خوب با مردمانی آروم و مهربون و شیرینی های خوشمزه است. شهر ام پی تری توامان کوه و کویر که هدیۀ این در هم تنیدگی کوه و کویر شده آرامش و زیبایی.Wednesday, March 20, 2013قاب سبز یاوری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=129
نمایشگاه علی نیک خصال و من تا 22 فروردین 92 تمدید شده و به جز روزهای تعطیل رسمی از ساعت 9 تا 19پذیرای شماست. فرهنگسرای ارسباران، خیابان جلفا، سید خندان.Thursday, March 7, 2013قاب نخست
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=128
قاب نخست من در نمایشگاه قاب سبز یاوری که یک ساعت و نیم دیگه آغاز می شود و به کمک محسن عزیزی خیلی عزیز همین الان چیدمان اش تمام شد.Friday, February 15, 2013دشت هویج
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=127
سفید بود. دشت هویج بود، اما تا چشم کار می کرد سفید بود. عکس ها: محمد قدمعلیSunday, February 10, 2013شب، زمین آرام و آسمان غوغا
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=126
همیشه شعبان، یک بار هم رمضان. حوصله فارسی شو دیگه نداشتم. عکس ها: محمد قدمعلیTuesday, January 8, 2013بیخود و بی جهت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=125
مردان(نسل دوم) کار فرهنگی کرده و نقش الاغ را بازی می کنند، یکی مهربان و دیگر دوست، دیگری بی خیال و بی فکر. آنها که الاغ نیستند یکی الکن است و دیگری وقتی غر نمی زند یا در حال خوردن است یا درگیر مستراح. بچه(نسل سوم) توله ای است که مدام چیزی می خواهد و همچنین مدام به همه چیز گند می زند. مادر(نسل اول) از همان نسلی است که پیش از این به همه چیز گنده زده است و دست بردار نیست. زنان گرفتار مردان در نقش الاغ اند. آن یکی که تازه گرفتار شده گرفتار تر است و دیگری عادت کرده و بی خیال، گرفتار خود شده است. دست آخر مشکلی حل نمی شود. تنها در حیاط بسته می شود و اوضاع پشت در بسته ادامه می یابد."بی خود و بی جهت" بود که دیشب دیدم و لذت بردم. آینه ای که خود را در آن می دیدم، آینه ای شکسته اما. با من تنها 10 نفر در سالن بودند. سانس بعد هم کم و بیش همین تعداد. ببینید و دوستانتان را توصیه به دیدن کنید. * عبدالرضا کاهانی(راست)، کارگردان و نگار جواهریان بازیگر فیلم سینمایی بیخود و بی جهت. عکس محمد قدمعلیSunday, December 9, 2012یه جزیره دوست داشتنی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=124
اینجا دوست داشتنی ترین جای این خاکه به گمان من. یه گوشه کوچیک که به برکت این روزهای خوب ایران و ایرانی نسل حیات وحش اش داره منقرض می شه و خیالمون راحت که کسی حسب وظیفه نمیاد بگه شما با دوربینت مزاحم زاییدن لاک پشت ها می شی. حالا هر چی بهش بگی که من تخم لاک پشت نمی خورم و یه بار هم که خواستی یه کاری بکنی اشتباه گرفتی و دوربینمم اصلا چیزی نمی خوره، عمرا اگه بفهمه.اینجا یه جای دور و خالی از سکنه است. یه جای گرم و آفتابی که نه دزد داره نه پلیس بدتر از دزد که دنبال شلوارت بگرده تو شن و آب. اینجا یه جای دوست داشتنیه.تو سه سال اخیر سه بار رو زمینش بودم و دو سه باری هم از آسمون دیدمش. اینجوری نمی مونه و اینجاهم چند سال دیگه هر طور هست می ره تو لیست بقیه خرابه ها. ولی هنوز دوست داشتنیه.عکس ها: محمد قدمعلی 4 و 14 آذر 91.Sunday, December 2, 2012احسان نراقی درگذشت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=123
احسان نراقی (۱۳۰۵- ۱۳۹۱) نویسنده، و جامعهشناس ایرانی و تنها فرد ایرانی است که معاون یونسکو بودهاست. از نوادگان ملا احمد نراقی و ملامهدی فاضل نراقی بود. نراقی امروز(یکشنبه ۱۲آذر) در منزلش در تهران درگذشت. امروز ظهر که این عکس را می گرفتم گویی آرام خوابیده بود. عکس: محمد قدمعلیFriday, November 30, 2012دیوارهای تاتر شهر هم از عکاسان می ترسند
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=122
فرهاد آییش اندکی پیش از اجرای چهارشنبه شب اش در پشت صحنه نمایش ”هفت شب با مهمان ناخوانده” می گوید زود باش عکس هایت را بگیر...برای اینکه از او که با خبرنگار روزنامه بهار گفتگو می کرد عکس بگیرم یک ساعت با روابط عمومی و حراست تاتر شهر در حال مذاکره بودم. آقای آییش دوست داشتنی گفت اگر نشد من میام بیرون تا تو خیابون بتونی عکستو بگیری. بالاخره حراست وساطت کارمند روابط عمومی را که رئیسشان نبود تا شخصا مجوز را امضا کند پذیرفت و مجبور نشدم در خیابان عکاسی کنم. فقط این برق مجموعه بود که در آمد و شد بود و گرفتن چند عکس پرتره در محیطی هنری این همه با اما و اگر همراه شد. پی نوشت: اسفند ماه سال 88 داشتم از یه همایش تو سالن برج میلاد عکاسی می کردم و باید تا شب اونجا می بودم. حوصله ام سر رفت و اومدم تو محوطه و بعد از یه کم قدم زدن از سر بیکاری شروع کردم به عکاسی از برج. یه آقای حراستی خیلی گنده ای با شدت و حدت اومد به سمتم و از همون دورم می گفت عکس نگیر. بی توجه بهش به عکاسی ادامه دادم. رسید بهم و گفت آقا عکس نگیر. بدون اینکه برگردم به سمتش و همونجوری که هر از گاهی شاتر می زدم پرسیدم مگه بتنی نیست؟ با یه علامت سوال بزرگ گفت: چی؟گفتم: برج. این برجه که از همه شهر معلومه مگه بتنی نیست؟گفت چرا ولی چه ربطی داره؟گفتم من از سران نظام که از گوشت و استخونند عکس گرفتم هیچ تکون نخوردن؛ این که بتنیه. تازه از اول هم برای همین کار ساخته شده که ملت ازش عکس بگیرن. دوباره شاتر زدم گفتم ببین هی چی اش نمی شه. خنده اش گرفته بود و نمی خندید. گفت اینجا دوربین داره. الان چون من اینجا هستم مشکلی برای شما پیش نمیاد. گفتم من به پشوانه شماست دارم عکس می گیرم دیگه. الانم دیگه باید برگردم به سالن.گاهی ممکنه فکر کنی شهرداری چیه نمی فهمه. اما فرقی نداره بخوای از پالایشگاه عکاسی کنی یا تاتر شهر. هراس و وحشت از دوربین خیلی وقته همه گیر شده تو این دیار. دوست و دشمنم نداره، همه از عکس خودشون وحشت دارند. در کمال سادگی و زندگی روزانه هر روزه هم وحشت دارند از اینکه عکاسی بشوند.گویی همه در حال جنایت ایم و طبیعی است که عکاس را دشمن بپنداریم.پی نوشت دوم: روزنامه بهار از فردا صبح دوباره منتشر می شود. امید که بهارمان را زود خزان نکنند.Wednesday, November 7, 2012بجا و بهنگام
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=121
48 ساعت حضور در روستایی ییلاقی در ارتفاعات آمل، 180 کیلومتری شمال شرق تهران، تجربه ی دلنشینی بود از حضور در مکانی زیبا در زمان درست آن. تقریبا در محلی به طول چند ده متر دو روز عکاسی کردم و لذت بردم و استراحت کردم. این عکس رنگین کمان را از این ایوان گرفتم. عکس: محمد قدمعلی، جمعه، 12 آبان 1391.برای دیدن عکس هایی بیشتر در صفحه فیس بوک من اینجا را کلیک کنید.Monday, September 10, 2012تفاهم نامه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=120
نسرین سلطانخواه (راست)، معاون علمی و فناوری ریاست جمهوری و رستم قاسمی (چپ) وزیر نفت در آیین امضای تفاهمنامه طرح کلان ملی فناوری به منظور تولید و تجاریسازی کالا و تجهیزات مورد نیاز صنعت نفت، میان معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری و معاونت پژوهش و فناوری وزارت نفت، تهران، دوشنبه 20 شهریور. عکس: محمد قدمعلیSunday, August 5, 2012افطاری در ته خط
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=119
یک نفر مرحوم شده است، یه نفر در ینگه دنیا ساکن است و یکی دو نفرهم استرالیا. از دو سه نفری هم هیچ خبری نیست. علاوه بر مدیر، ناظم و دبیران ادبیات، مثلثات، شیمی و پرورشی، 25 نفر حاضر اند. از لیسانس تا دکتری، از مجرد تا پدر سه فرزند. تابستان 19 سال پیش زبان و ریاضی می خواندیم که آماده شویم برای شروع کلاس نخست در دبیرستان امام خمینی، ته خط نازی آباد، خط و خلوت. مهمترین و شلوغ ترین چیزی که از آنجا عبور می کرد هر از چند گاهی یک اتوبوس دو طبقه بود. امشب بعد از این سال ها ته خط نازی آباد جا برای پارک دوچرخه هم نبود. 15 رمضان 1391، 15 سال پس از فارغ التحصیلی در خرداد 76، برای افطار گرد هم آمدیم.شاید فرمان دویست میلیونی خیلی پیش از این به آنجا(ته خط) رسیده است. همان روزهایی که ما گرفتار و اسیر صف نان و دانشگاه و اتوبوس دو طبقه بودیم، روزهایی که در به در یک تکه آسفالت برای فوتبال گل کوچیک بودیم. تکه ای که کسی پاره نکند توپمان را و نفرین و فریاد همسایه را در نیاورد. روزهایی که برای رسیدن به مدرسه ای بهتر هر روز دو خط اتوبوس سوار می شدیم برای رفت، دو خط برای برگشت و همان شهریه اندکِ مدرسه را با بدبختی فراهم می کردیم و باقی مخارج را، مدرسه با بدبختی فراهم می کرد. تازه هنوز فرمان صادر نشده بود البته و بیشتر مدرسه ها دولتی بود و ما جزء معدود بی انتفاع ها بودیم. چه شیرین است خاطرات خوب، داشته های ارزشمند: همکلاسی های خوب و معلمان خوب تر. و چه تلخ می شود اگر دوباره نداشته ها گریبان گیر شود. بچه های فردا هم مثل ما برای فردایی بهتر "ته خط" در صف باشند. آقا اجازه؟ امشب حتی ته خط ما هم جا نبود. شاید البته ته خط شما جای دیگری باشد.Saturday, June 16, 2012تحریم ها هیچ اثری نداشته است
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=118
اگر ریشه ها پوسیده به تحریم چه دخلی دارد. اتفاقا ریشه از آب زیاد می پوسد. اگر آب و نان به کفایت تحریم شده بود این طور همه چیز نمی پوسید، ریشه که جای خود دارد. این لوله ها و پایه ها که از تحریم نپوسیده است. فولاد و الکترود تحریم است یا برق و کارگر جوشکار؟ تحریم ها هیچ اثری نداشته است، باور کنید. این را اگر در خیابان های تهران قدم بزنی هم می فهمی. دزدی و مال مردم خوری را چه کسی از خارجی آموخته است؟ اگر من و همکارانمسه روز مانده به تابستان هنوز عیدی و سنوات سال گذشته را نگرفته ایم، اگر هزینه های آژانس و به کارگیری نیروی اضافی در ایام نمایشگاه نفت را از جیب پرداخته ایم، اگر بی قرارداد کار می کنیم، اگر حمله سایبری می شویم، ربطی به تحریم ها ندارد. کدام دانشمندی می تواند دزدی و مال مردم خوری در تهران، در استان، در دولت، در نفت، در بیمه، در ایران را به تحریم آمریکا مرتبط کند؟تحریم ها هیچ اثری نداشته است، سرانجام من هم فهمیدم این را، منی که حتی در خیابان های تهران قدم نمی زنم تا جوانکی از زور بی کاری و نداری و به طمع تامین معاش یا شاید مواد خود،دوربینی، موبایلی یا کیف پولی بدرد. تحریم ها هیچ اثری نداشته است. این ماییم که زیادی متاثریم.Monday, May 21, 2012ارفه کوه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=117
نمای دسکتاپ من که عکسی از فراز قله ی 2735 متری ارفه کوه واقع در 150 کیلومتری شمال شرق تهران است در تاریخ 28/2/1391. عکس: محمد قدمعلیMonday, May 14, 2012تابلو
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=116
یک دوستی خواست که چند تابلو برای دفترش انتخاب و آماده کنم. خواستم این عکس ها را برایش ایمل کنم تا انتخاب کند، دیدم بد نیست اینجا نمایشگاه کوچکی درست کنم. عکس هایی از گوشه و کنار ایران.گل زرد، استان تهران، عکس: محمد قدمعلیکویر مصر، استان اصفهان، عکس: محمد قدمعلینمای دماوند از قله توچال، استان تهران، عکس: محمد قدمعلیخلیج گرگان، استان گلستان، عکس: محمد قدمعلیجاده الموت، استان قزوین، عکس: محمد قدمعلیحومه گناباد، استان خراسان، عکس: محمد قدمعلیماسال، استان گیلان، عکس: محمد قدمعلینمک آبرود، استان مازندران، عکس: محمد قدمعلینمک آبرود، استان مازندران، عکس: محمد قدمعلیمرداب انزلی، استان گیلان، عکس: محمد قدمعلیباغ فین کاشان، استان اصفهان، عکس: محمد قدمعلیحافظیه، استان فارس، عکس: محمد قدمعلیکاخ تچر، تخت جمشید، استان فارس، عکس: محمد قدمعلیروستای ورسک، استان مازندران، عکس: محمد قدمعلیامام زاده ابراهیم، استان گیلان، عکس: محمد قدمعلیSunday, April 8, 2012شب ادراری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=115
هر چند برای اغلب کودکان مبتلا به شب ادراری نمی توان یک علت اختصاصی را مشخص کرد؛ اما دوران جنینی ام در نیمه دوم سال 1357 (انقلاب) و خردسالی ام (جنگ) شاید دلیلی باشد بر شب ادراری های گاه و بی گاه کودکی ام. یکی از آن شب ها که نه، روز بعدش را خوب به خاطر دارم. صبح بسیار زود از خواب بیدار شدم و دیدم اتفاقی که نباید بیفتد دوباره پس از مدت ها وقفه رخ داده است. در میان انبوه شرم و خجالت و سرافکندگی که احساس می کردم، تنها راه چاره ای که به نظرم رسید این بود که از رخت خواب بیرون نیایم. نمی دانم انتظار داشتم چه اتفاقی بیفتد؛ اما پتو را تا سرم روی خود کشیده بودم و در فضای نامتبوع رخت خوابم عذاب می کشیدم و شاید انتظار معجزه ای را داشتم. درست یادم نیست منتظر بودم چه بشود. پس از اینکه مادرم چند بار گفته بود برخیزم و حتما متعجب شده بود از اینکه این بچه بیش فعال چطور بیدار شده و آرام است و در تدارک آتش زدن جایی نیست. گمان کرد مریض شده ام شاید. بالاخره دو سه ساعت بعد، سراغم آمد تا به شخصه از رخت خواب بلندم کند که ... .مدت ها پیش در مرور خاطرت کودکی ام گمان می کردم چه بچه ی خنگی بوده ام. در کثافت انتظار چه چیزی را می کشیدم که بی آبروریزی رهایم کند؟ البته یک حسن داشت آن انتظار و این بود که خواهر و برادرهایم به مدرسه رفته بودند و تنها شاهد این آبروریزی مادرم بود.اما این روزها...تحسین می کنم کودکی ام را که انتظارم در سختی رخت خواب خیس ام دست کم یک حسن داشت. دیده های کمتری رویم سنگینی می کرد. اما این روز ها «چنین انتظاری» از سوی آدم بزرگ هایی حیرت آور است. آدم بزگ هایی که نمی دانی انتظار چه چیزی را می کشند. نمی توانی گمان کنی که چه گمانه ای از آینده دارند. هر روز که می گذرد چشم های بیشتری آن ها را می پاید تا به چشم خود ببینند سرنوشت محتومشان را. سرانجام پتو را از روی شان می کشند. از بوی بد خلاص می شوند؛ اما رسوایی آدم بزرگ ها اندکی متفاوت است با بچه ها. رهایی گران تمام می شود، شاید به قیمت هستی شان.Sunday, April 1, 2012دلفین ها
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=114
دوست دارم حرف خودمو بزنم، تعریف کنم، آرزو کنم... نه حرفی مثل این توضیح انگلیسی که برای این عکس نوشتم؛ آنچه به چشم خود می بینید را دوباره بازگو کنم. اما لازمه این کار اینه که فاصله زمانی بین دو حرف آنقدر زیاد نشود که حرف ها زیاد شوند و حوصله نوشتن از کف برود. ان شاء الله در سال جدید آن گونه بشود که بایسته است. ایام به کام.Wednesday, March 7, 2012نمونه ای از عکس های کسل کننده من
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=113
چند روز پیش یه آقاهه اومد گفت سایتتون جذاب نیست... خدا نگه داره سردبیرمون رو خیلی کمک می کنه به جذابیت سایت. خبرا رو درست نمی دونم اما تا می بینه عکسامون جذاب نیست حذفش می کنه از بیخ.Tuesday, February 21, 2012اینجا، آنجا، همه جا
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=112
این روحانی برای راهنمایی و ارشاد ورزشکاران جوان، نوجوان و کودک در مسابقات ورزشی حاضر شده است. مسابقاتی که برایش 4 روز در سفر بودم و عکس هایش کار نمی شود. احتمالا چون مثلا ورزشکاران لخت شنا می کنند :(راستی اول اسفند سایتم دو ساله شد...Saturday, January 28, 2012ساز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=111
نوازندگان ویلون در ارکستر سمفونیک نوجوانان آموزشگاه سی ساز تهران، عکس: محمد قدمعلیThursday, January 26, 2012پیکان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=110
پیکانی در جاده ای خاکی و برف گرفته در حومه پل سفید. عکس: محمد قدمعلیWednesday, January 11, 2012خراب شد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=109
تا دیروز بود و امروز صبح آمدیم، دیگر نبود؛ خانه قدیمی و زیبایی که بوی الرحمن اش خیلی وقت بود بلند شده بود. عکس ها: محمد قدمعلینوشته مرتبط: رویایی که فرو می ریزدSaturday, December 24, 2011به دنبال عکس چهره
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=108
این عکس را اتفاقی در میان عکس هایم هنگامی یافتم که در پی یافتن عکس های چهره برای شرکت در مسابقه پرتره فجر بودم. مسابقه ای «با موضوع «چهره انسان در هزاره سوم» که برگیرنده آثاری است از پرترههای خلاقانهای که وضعیت بشر را در دوران معاصر به تصویر کشیدهاند، انسانهایی در مکانها، زمانها و موقعیتهایی مانند: کار، تفریح و شادی، تنهایی، در کنار یکدیگر، در درد و رنج و در حال زندگی و مرگ در سراسر جهان و در میان تحولات فکری و اجتماعی.»این عکس پرتره یک نمازگزار تهرانی در آیین نماز جمعه این شهر در پاییز سال 1388 است. گفتم حالا که این عکس را برای مسابقه نمی فرستم لااقل اینجا بگذارم. عکس: محمد قدمعلیSunday, December 11, 2011نفت شمال در شرق میانه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=107
سکوی حفاری نیمه شناور ایران امیرکبیر (ایران-البرز)، سکویی منحصر به فرد در منطقه خاورمیانه برای حفاری در آبهای عمیق تا عمق هزار متر و حفاری در بستر دریا تا 6 هزار متر است. صبح امروز وزیر نفت از کشف یک میدان گازی با ذخیره 50 تریلیون فوت مکعب گاز در آبهای عمیق در عمق 700 متری دریای خزر و در انتهای بخش مرزی ایران خبر داد. خبری که مربوط به فعالیت همین سکوی ایران امیرکبیر است که گل آن در این دولت زده شده است و تهیهو اساس شکل گیری اش تا هزار سال در دوره ای که انسان هایی خودجوش به هر در و دیواری حمله می کنند نمی شود که شکل بگیرد. بن و بنیان این سکوی پیشرفته از امثال همان جاهایی آمده که ما به صورت خودجوش کاری کردیم که اوضاع به سمتی پیش برود که دیگر نه چیزی بیاید و نه چیزی برود. برای ما که در جنوب کشور روی دریایی با حجم بیش از 500 میلیارد بشکه نفت ایستادهایم و آن را با کمترین هزینه، تولید میکنیم شاید، به جان خریدن مشقت تولید نفت و گاز از خزر که هزینهای پنج برابر هزینه تولید نفت از میدانهای جنوب کشور دارد، کمی عجیب باشد، اما کیست که نداند تولید نفت در خزر جایگاه ژئوپلتیکی قدرت ایران را در بازار نفت تا چه حد تقویت میکند. موضوعی که می تواند سرنوشت نفت ایران را در قرن دوم حیات خود به گونهای دیگر رقم بزند. در هر حال به ثمر نشستن تلاش برای یافتن نفت وگاز در خزر افتخار بسیار بزرگی برای صنعت نفت ایران است؛ چراکه چنین حفاری پیشرفته و دشواری در آب های عمیق تنها توسط شرکت هایی از چند کشور محدود صورت می گیرد؛ اما این اول کار است. استحصال نفت و گاز از بستر 700 متری دریا و در فاصله بیش از 200 کیلومتری ساحل کار ساده و ارزانی نیست. فراموش نکنیم که برای از این به بعد ماجرا هم نیاز به کمک هایی جدی داریم.شرح عکس: نمایی از سکو در غروب آفتاب شامگاه شنبه 8 مرداد 1390، محمد قدمعلی.Wednesday, December 7, 2011دستی بر آتش
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=106
نخستین بار در روزگاران قدیم در کلاس «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» وقتی استاد پرسید از نفت ایران چه می دانید و ما یعنی حدود 40 دانشجو تقریبا هیچ نمی دانستیم که درخور گفتن به دیگران باشد، توجه ام به مقوله نفت جلب شد. دیگربار حدود 18 ماه پیش که به عنوان دبیر عکس کارم را برای وزارت نفت شروع کردم. نفت عنوان وزارتخانه ای است که با اندکی چشم پوشی تمام بودجه حکومت ایران تامین می کند.نفت(اکتشاف، استخراج و تولید، انتقال و پالایش و توزیع) پدیده اقتصادی است که تنها شرکت های بزرگ و بین المللی و گاه چند ملیتی و حتی کنسرسیومی از این نوع شرکت ها از عهده آن بر می آیند. مهم نیست این طلای سیاه در نروژ پیشرفته باشد یا عراق جهان سومی؛ دانش های روز و سرمایه های کلان، نیاز ضروری این برآمدن، تنها در چنین شرایطی قابل دسترسی است.از سوی دیگرهرچند که این فشرده ی ثروت هیچگاه از سیاست جدا نبوده است؛ اما شاید این روزها که اتفاقا تحریم های بین المللی و کشورهای غربی فشار مضاعفی را به این مهم ترین صنعت ایران وارد کره است، نفت ایران بسیار بیش از پیش با سیاست خلط شده است.در طی 24 سال ریاست جمهوری حضرت آیت الله خامنه ای، اکبر هاشمی رفسنجانی و سید محمد خاتمی وزارت نفت تنها سه وزیر به خود دید و فقط در شش سال ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد چهار وزیر و یک سرپرست و به نوعی دو سرپرست به خود دیده است. همین موضوع کافی است برای اینکه وجود حاشیه های بسیار نفت در این روزها را نشان دهد. «نگاهی به وزارت نفت» عنوان مجموعه 30 عکس است از صنعت نفت ایران که تقریبا اغلب قریب به اتفاق آنها در شانا منتشر شده و نگاه من به ماجراست که شاید حاشیه اش غالب به متن باشد. برای دیدن این مجموعه اینجا را کلیک کنید.Saturday, November 26, 2011بوق را به کار ثنا چه کار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=105
فضای کلیسا و کنیسه و آتشکده را بیشتر از مسجد دوست دارم. خیلی آرام و روحانی تر است یا شاید من اینگونه احساس می کنم. اقلیت می داند راه نیایش را، یا مجبور است بی هیاهو نیایش کند و یا شرم می کند از بلندگوها و بوق های پرزور برای نماز و دعا استفاده کند. بوق، بوق است دیگر، دور می کند زنده ها را. بوق را به کار ثنا چه کار؟ کنیسه حیم، عکس: محمد قدمعلی یک کنیسه دیگر در محله عودلاجان تهران، عکس: محمد قدمعلی کلیسای حضرت مریم، عکس: محمد قدمعلی تکیه رضا قلی خان، عکس: محمد قدمعلی بقعه پیر عطا، عکس: محمد قدمعلی خانه صادق هدایت، عکس: محمد قدمعلیWednesday, November 16, 2011پاییز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=104
برای من پاییز موسیقی کاملی است که هیچ نیاز به کلمه ندارد. عکس ها: محمد قدمعلی، نمک آبرود، مازندران.پاییز های قدیم: این عکس را امروز گرفتم،عشق پاییز، گلستان سرخ.Sunday, October 30, 2011هر روز، مثل روز آخر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=103
مهر ماه 89 در سفر به خرمشهر و بازدید از یارد شرکت مهندسی و ساخت تاسیسات دریایی بنای زیبایی را که آتش گلوله های دشمن وحشی دیدنی تراش کرده بود دیدم. در آن سفر فرصت نشد که از نزدیک این بنا را ببینم و به عکسی از فاصله ی دور قناعت کردم تا سر فرصت و در سفرهای آتی به دیدن این ساختمان بیایم. هفته گذشته خرمشهر بودم و یارد تاسیسات دریایی. ساختمان از روی زمین محو شده بود. ساختمانی که سال 1379 در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده بود.فیلیه یکی از کاخهای شیخ خزعل است که زمان قاجار بنا شد. قصر فیلیه در محدودهٔ شلمچه خرمشهر کنار اروندرود واقع بود. کاخ تاریخی شیخ خزعل در منطقهٔ فیلیهٔ خرمشهر با ۸۱ سال قدمت یکی از آثار ملی و تاریخی کشورمان به شمار می رفت. کاخ شیخ خزعل در سال ۱۹۱۷ در زمینی با زیربنای ۷۸۸ متر مربع بنا شد. قسمتهایی از بنای تاریخی کاخ شیخ خزعل در اثر جنگ ایران و عراق و عوامل جوی تخریب شد ولی پس از پایان جنگ بار دیگر مرمت شد. فیلیه در سال ۱۳۷۹ به شمارهٔ ۲۸۴۵ در فهرست آثار ملی ثبت شده بود و تخریب آن در حالی صورت گرفت که مرمت بخشی از این بنا از دو سال قبل آغاز شده بود. این بنا در تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۸۹ تخریب شد. کاری از پیش نمی رود. دست کم حالا حالاها، شاید هم ناگهان برود. اما اکنون چاره ای نیست جز اینکه همه چیز با دقت تمام ببینیم، آن گونه که برای آخرین بار می بینیم. نه از این روی که ممکن است لحظه ای دیگر در این دنیا نباشیم، نه. از این جهت که این روزها در این سرزمین هیچ چیز جای خودش نیست و ممکن است فردا از خواب برخیزیم و ببینیم در سرزمینی که عملیات آسفالت یک کوچه مدت ها به طول می انجامد، قله دماوند یک شبه از روی گیتی حذف شده است.Saturday, October 22, 2011خانه سبز ما
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=102
جمعه ای دوست داشتنی در هوایی که باد و اندک سوز سرما و برگریزانش ندای رسیدن پاییز را می دهد و باغچه کوچک خانه ی ما که همچنان به همت پدر و مادر عزیز و دوستداشتنی ام سبز سبز است.Tuesday, September 13, 2011برای اینکه چراغ اینجا روشن بماند
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=101
1- سلام، بد نیستم.2- دوربین ام را فروختم.3- این مرغ مینا چند روزی است پشت پنجره اتاق کارم تاب می خورد. 4- اگر یه کمی اوضاع کاری و شخصی سامان بگیرد؛ به زودی در این قسمت یک مجموعه عکس نفتی با عنوان دستی بر آتش افتتاح می شود.Monday, August 8, 2011کاش کمی امن تر شود، همین
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=100
در قواره ی بین المللی اش همحتی گاه صفیر گلوله و مرگ همنشین کسی است که می خواهد خبری بگیرد و دیگران را خبردار کند؛ اینجا که ایران است. چه روز خوبی را روز خبرنگار نامیده اند. روز مرگ یک خبرنگار به دست طالبان افغانی. یک سو نماد و رکنی از مردم سالاری و دیگر سو، نماد تحجر و نفهمی. فقط نمی دانم چگونه باید مبارک باشد یا چگونه می شود پر برکتش کرد.حدود یک سال پیش کار با نگاره را پس از یک سال بیکاری با این نگاه شروع کردم که این کار علی رغم مطبوعاتی بودنش به دلیل قرار گرفتن در حوزه توریسم به دور از حاشیه و تعطیلی و ... است. که تجربه حضورم نگاه غلطم را بر سرم کوبید و حاشیه اش از تعطیلی حاکم زورمند هم بدتر بود. کار با شانا (شبکه اطلاع رسانی نفت و انرژی و در واقع پایگاه اطلاع رسانی روابط عمومی وزارت نفت) را هم تقریبا همزمان با نگاره شروع کردم. با این تصور که فضای اقتصادی این شبکه اطلاع رسانی باعث شود اندکی از حاشیه ها و موضوعاتی چون امنیت ملی و ... به دور باشم. که این هم تصور غلط اندر غلطی بود.روز هایی طولانی است که خبر، خبرداشتن، و خبر رساندن خیلی زود امنیت ملی این ملت را خدشه دار می کند، عکس ها بیشتر. تبریک و مبارکی پیشکش، کاش کمی امن تر شود، همین.Monday, June 27, 2011نامه ای به یک علی خدابخش
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=99
آقای علی خدابخشسرمایه گذار سابق روزنامه شرق و سرمایه گذار فعلی روزنامه روزگارو مسوول محترمی که تا چهار ماه پیش از آخرین شماره هفته نامه نگاره حق الزحمه من و همکارانم را پرداخت می کردید سلامشما نه نخستین نفری در ایران هستید که دستمزد من و همکارانم را پرداخت نکردید و نه آخرین نفر خواهید بود. از آنجایی این خاک پر است انسان هایی چون شما(مثلا محمد صحفی)؛ نامه را خطاب به شما به نمایندگی از همه ی آدم های این خاکی می نویسم و در حقیقت می خواهم به کسانی کمک کنم که اسیر این خاک اند و هر طرف رو می کنند باید با چون شمایی دست و پنجه نرم کنند. کسانی که تمام قوایشان را جمع کرده اند تا در این خاک، به سلامت زیست کنند، آنگونه که شایسته شان است. نه آنگونه که اولیایی ناخواسته برایشان تقریر می کنند. تقریری که پس از سال ها به آنجا رسیده است که وضع به گونه ای شود که شما به صراحت بگویید: «نه اینکه شما محق نباشید، من حق تان را نمی دهم. بروید شکایت کنید و پاسبان با دستبند بیاورید. اگر قانون گفت بده، می دهم. نه اینکه دلم بخواهد حق تان را بدهم، چون در آن صورت مجبورم که بدهم.»آری دلخوش کرده ای به قانونی که سخت حق را به حقدار می رساند، اگر برساند. در این قاموس که تجاوز و تعدی به حقوقی بسیار بزرگتر و اساسی تر نادیده انگاشته می شود، شاید اگر من هم جای شما بودم چون شما سرم را بالا می گرفتم و می گفتم محقید و من حق تان را نمی دهم. قاموسی که قبل از هر انقلابی، حق و ناحق را مقلوب کرده است و شما چه خوش تن داده اید به این قاموس: «مجبورم که حق تان را بخورم.»بخورید، حق مرا حتما بخورید. در اعتقاد من خوردن حق دیگران کانّه خوردن آتش است. روزگار ما هم روزگار آتش شده است دیگر. آتش سوزاننده می خواهد تا این خشکی بی حد را بسوزاند. اما من در همکاری با شما واسطه بودم که 23 عکاس دیگر هم با شما همکاری کنند. برای احقاق حقوق ناچیز این 23 عکاس از مدیر مسوول اسمی نگاره، جناب محمد صحفی که چون شما سهم بزرگی در این حق خوری دارد به همان دادگاهی شکایت می برم که شما به رای اش دلخوش کرده اید. راهی که هرچند برای احقاق حق و حقوق چون منی خیلی روشن نیست اما گمان نمی کنم برای حق خوری چون شمایی هم سختی نداشته باشد.محمد قدمعلیدبیر سابق سرویس عکس نگارهFriday, June 24, 2011گاوخونی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=98
حکایت خاطره ای پریشان "تاریخ، جغرافیا، مدنی"عنوان کتاب درسی روزهای دبستانی من بود. روزگاری که سن آدمی هنوز دو رقمی نشده است و نمی داند چرا باید از احوال کوروشی بداند که دو هزار و پانصد سال از حیاتش گذشته است، یا اینکهبداند جلگه در جغرافیا چه معنی دارد.قصه خانواده هاشمی خواندنی بود، فقط نمی فهمیدم «مدنی» یعنی چه. معلم هم همینقدر حالیمان کرده بود که اشتباه تایپی رخ نداده است و «مدنی»، «معدنی» نیست. سال ها گذشت و هنگامهی دانشجویی دوباره صحبت از «مدنی» شد و لزوم رسیدن به جامعه ی آن. معنای تاریخ را فهمیدمو به جغرافیای ایران و جهان علاقمند شدم. اما نام هایی استثناء بود و دانسته و ندانسته از همان دوران کودکی چونان حکاکی های روی سنگ بر ذهنم مانده بود. نامی چون «گاوخونی» که آن روزها تنها نامی بود انتزاعی و مفهوم «باتلاق» ر ا هم که هیچگاه ندیده بودم، برایم انتزاعی تر می کرد.دی ماه امسال ارمغان سفر به مرکز گرم ایران سرد زمستان، برای عینیت بخشیدن به خاطره ینام گاوخونی، در آغازین سال دهه ی چهارم زندگی ام اثبات همان مفهوم انتزاعی کودکی بود. امروز همگاوخونی تنها نامی است روی نقشه و شبحی از آن روی سرزمین ایران باقی مانده است.نخستین بار مسیر همسفران سفر نوروزی و ایرانگردی ام را سال 1385 با اصرار زیاد به جاده خاکی باتلاق گاوخونی تغییر دادم تا رویای کودکی را عینی کنم.حاصل زحمتی که به راننده و مسافران دادمدیدن بیابانی بود که تا چشم کار می کرد ادامه داشت و توجیه من که اکنون فصل مناسبی برای دیدن «تالاب بین المللی گاوخونی» و پرندگان مهاجر آن نیست. دی ماه امسال فرصتی دست داد تا به طور مشخص عزم دیدار باتلاق گاوخونی کنمو بالاخره این شکاف بزرگ بین رویا و واقعیت جغرافیایی سرزمین ایران را در ذهنم پاک کنم. رویایی که دیدن انبوه فلامینگوهای مهاجر بخشی از آن بود و رسیدن به مقصد، روشن ساخت که همیشه میان رویا و واقعیت شکاف بزرگی است. جوی کوچک آبی می رسد به آنجا که روزگاری زاینده رود بزرگترین سیراب کننده اش بود و سرانجام و مقصد ده ها رود و جوی آبکوچک و بزرکگاوخونی بوده است. ظاهرا من و همکلاسی هایم کمی دیر به این گوشه ی دنیا قدم نهاده ایم.آن قدر دیر که همه چیز اندکی پیش از رسیدن مان خشک شده است.شاید من بسیار خوشبختم که در این سن و سال«پریشان» را پیش از اینکه بیابانی بزرگ باشد، بسان دریاچه ای دیدم و در آن قایق سواری کردم. ارگ بم را فرو نریخته دیدم. پیش از اینکه دریاچه ارومیه کاملا خشک شود فرصت نشستن در هواپیمایی را داشتم که از فراز آن گذشت و به سلامت در فرودگاه ارومیه نشست. دماوند را بی آنکه جاده ای آسفالته به آن ختم شود صعود کردم. تنها اندکی پس از اینکه هامون خشک شد به آنجا رسیدم و خاطره ماهی گیران سیستانی را شنیدم. چه خوشبختم من!تنها یک افسوس دارم و پرسشی لاینحل. چرا برای قدم گذاشتن در بسیاری از این محدوده ها باید سختی گرفتن مجوز و توجیه مسولان محیط زیست و میراث فرهنگی رابه جان بخرم و بفهمانم که عکاس شکارچی نیست. اگر می خواهد به بام عمارتی برود برای اینکه اهالی خانه ی همسایه ی عمارت را نظاره کند نیست. وقتی قرار است در آینده ای نه چندان دور تالاب بیابان شود و عمارت های قدیمی ناخواسته و خودخواسته ویران؛ کاش برای عکاسان فرش قرمزی پهن شود تا دست کم خاطرات آیندگان نه چندان دور را تصویر کنند. باورش سخت است اما به زودی واقعیت جغرافیایی این سرزمین، مثل تاریخ مان تنها خاطراتی خواهد شد که فرزندانمان بی نشانه باید بپذیرند که سترگ بوده است و قابل احترام .برای رسیدن به تابلویی که روی آن مشخصات گاوخونی و مزایای درمانی لجن های آن نوشته شده باید خود را ورزنه برسانید. شهری حدود 100 کیلومتری شرق اصفهان که عمده شهرتش زنان چادر سفید آن است. البتهزنانی که متعلق به نسل مادر بزرگ های ما هستند و غالب زنان و دختران جوانی که چادر به سر دارند مثل همه ای ایران چادر سیاه شده اند و دیگر آن چادر های یکدست سفید سنتی را به خاطرات خود بدل کرده اند.ورزنه گذشته از این زنان چادر سفید و مهربان و در عین حال گریزان از غریبه ها و دوربین هایشان؛ پلی قدیمی دارد که در واقع آخرین پل روی زاینده رود بوده است. هنوز هم این پل که در دورانی ساخته شده که احوال مردم این سرزمین خوب بوده، آخرین پل است و پل جدید حدود 200 متر غرب این پل بنا شده است. دیدن این دو پل کنار هم به خوبی گویای احوال دیروز و امروز ماست. کمان های (آرک) آجری و زیبای پل قدیم و حتی انعکاس آن در آبی که دیگر جاری نیست آرامش و احوال خوب مردمان قدیم را با خود دارد.کبوتر خانه ا ی همدر غرب این دو پل در ورزنه باقی مانده است. کبوتر خانه با آن معماری و حس و حال که تابلویی است از عشق و عاشقی کبوتران، در واقع کارخانه ی کود سازی دوران خوش مردمان این سرزمین بوده است. امروز صنعت پتروشیمی کود شیمیایی تولید می کند و دیگر این برج های کبوتران عاشق به کار نمی آید. کاش راهی بود که یا تولید کبوتران عاشق کبوترخانه هایمان را انبوه می کردیم یا کارخانه ی پتروشیمی را مثل کبوترخانه، آجری و دوار و با صدای بقبقو می ساختیم.مسجد جامع شهر متعلق به دوره تیموریان با قدمتی بیش از 500 سال که در مرکز شهر کوچک ورزنه در مسیر حاشیه جاده ابریشم قرار گرفته و در بسیاری از کتب تاریخی و سفرنامه گردشگران به آن اشاره شده است دیدنی دیگر حاشیه گاوخونی است. مسجدی که آثار آتشکده زرتشتی نیز در همین محل مربوط به دوره قبل از اسلام یافت شده است.مسجدی با قدمت بسیار که هنوز چراغش روشن است و نماز جمعه هم در آن برگزار می شود. بیشترین زنان چادر سفید را در این شهر خلوت در همین زمان می توانید ببینید.از ورزنه تا آنجایی که تابلوی گاوخونی دارد سی کیلومتر راه است که شنی است و کوبیده شده و بسیار مناسب برای اینکه با خودروی سواری طی شود. این راه قرار است تا یزد آسفالت شود و راه تازه ای باشد از اصفهان به یزد. غرب این تابلو کوه کوتاه قامتی است به اسم سیاه کوه که پای آن مملو از سنگ های متخلخل و سیاه رنگ آتشفشانی (سنگ پا) است و صعود به بلندای آن که ساعتی بیشتر وقت نخواهد گرفت برای دیدن منطقه از بالا بسیار مناسب است. ویژگی بارز دیگر گاوخونی سکوت مطلق آن است. وقتی وزش آرام نسیم قطع می شد، صدای گردش خونم را به وضوح می شنیدم و تجربه ی چنین سکوت وهم انگیزی در دل طبیعت و فضایی بیرونی، تجربه ی تازه ای بود که لازمه ی درک آن، سفر کم تعداد به آنجاست. اما ویژگی های جغرافیایی تالاب گاوخونی: ارتفاع آن از سطح دریا 1475 متر و حداکثر عمق این تالاب در فصل پر آبی حدود یک متر و مساحت آن 470 کیلومتر مربع است. بیشترین عرض آن 15 کیلومتر و طول آن تقریبا" 25 کیلومتر است. منابع تامین آب تالاب رودخانه زاینده رود بوده است که میزان آب ورود ی به تالاب بر حسب سال متغییر بوده و در سالهای اخیر از آب زاینده رود سهمی دریافت نمی کند و آبهای ورودی به آن ناشی از شورآبها و زهکش های زمین های مجاور رود خانه است . میزان آب دریاچه بستگی زیادی به وضعیت آب وهوای هر سال داشته و بسیار متغییر است، به طوریکه در سالهای کم باران تقریبا" تمامی تالاب در فصل تابستان خشک می شود و وسعت بخش دائمی تالاب در فصل تابستان تا 120 کیلومتر مربع کاهش می یابد . اطراف تالاب را اراضی غیر مزروعی فرا گرفته است . فقط در بخش شمال غربی آن آثار زراعت مشاهده می شود که به علت شوری آب، کشاورزان دست از زراعت براشته اند و در حال حاضر تا شعاع حدود 15 کیلومتری اطراف تالاب زمین زراعی دیده نمی شود و آبادی وجود ندارد.اگر تالاب آبی داشته باشد در مجموعه ای محدود همه گونه های طبیعییافت می شود و از تنوع توپوگرافی قابل ملاحظه ای برخوردار است: کوه ، رودخانه ،کویر ، جلگه ، پوشش گیاهی و تپه های شنی. این تالاب از جمله 1328 تالابمطرح جهانی است که در کنوانسیون بین المللی 1971رامسر رسما به عنوان تالاب بین المللی شناخته شد. شرایط خاص جغرافیایی ، طبیعی و زیستمحیطی و حدود سه فاکتور هیدرولیکی، بیولوژیکی و اکولوژیکی، این تالاب را به عنواننادرترین و کمیاب ترین تالابهای کره زمین قرار داده که از نظر علمی برای پژوهشگرانحائز اهمیت است . بیش از 30 گونه پوشش گیاهی در منطقه وجود داشته از جمله : تاغ ،گز ، اشک ، درمنه ، گون، شور ، پرند ، قیچ ، و ... . فلامینگو ، مرغابی، آنقوت، تنجه، غاز خاکستری، قورباغه تالابی، بزمجه، انواع مارمولک، آهو، گورخر و ... که اکثرااز میان رفته است، پوشش جانوری منطقه بوده است.ماسه بادی ها و طبعیت شگفت انگیز کویر که هنوز باد شن های روانش را با خودنبرده و میراث ما شده از گذشته ی طبیعت زیبای ایران، در نزدیکی ورزنه در دسترس است. مقصدی که دیدار از آن خاطره نیستی تالاب را اندکی التیام می بخشد. اگر ازورزنه 5 کیلومتر سوی جنوب و در مسیر حسن آباد جرقویه حرکت کنی ، پس از گذشتن از مزارع پنبهبه تپه های شن روان می رسی. تپه های ماسه ای بلندی که گهگاه محل تفریح و جولانگاه جوانان موتور سوار حسن آباد و ورزنه است. این منطقه درجنوب تالاب و نقطه مقابل کوه سیاه قرار دارد که در آن سوی تالاب واقع شده است . اگر به دنبال کویر بکرتری باشی باید به راه اصلی باز گردی و مسیر را تا حسن آباد ادامه داده و از آن گذر کرده و راه معدن نمک ر ا پیش بگیری. تپه ای بلنداز ماسه که از فراز آن حسن آباد و دژ قدیمی اش(دژکوه) از یکسو، و از دیگر سو امتداد تپه های شنی، چشم نوازی می کند. اندکی که آفتاب بالا می آید من مسیر 45 درجه ای تپه را بالا رفته ام و فراز آن رسیده ام. زمانی که کامیون بزرگی هم به زیر این تپه می آید و شروع به پرکردن شن می کند. گویی کناره ی این تپه شنی مثل کوه سنگی برش خورده است. همراه محلی مان می گوید این شن ها را برای کاربری در فولاد اصفهان می برند. سفر کویری تان به خیر و امیدوارم شما به دیدار شن ها برسید.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپی نوشت: این یادداشت خیلی کوتاه هم که قراره مستمر باشه تو صفحه آخر اعتماد منتشر شد.مسجد نصیر الملکپیدا کردن نشانی مسجد نصیر الملک در شهر شیراز کار سختی نیست. این مسجد در جنوب خیابان لطفعلی خان زند و نزدیکی شاه چراغ واقع است. مسجدی که از نظر کاشیکاری و مقرنس کاری از زیباترین مساجد ایران است. شبستان غربی مسجد که پوشش آجری دارد و بیشتر روی معماری آن کار شده زیباتر است٬ طاق این شبستان روی ستونهای سنگی و با طرح مارپیچ روی آن در دو ردیف ششتایی و به شمار ،12 به نیت 12 امام قرار گرفته است. این شبستان 7 درگاه چوبی با اورسی های رنگ رنگ دارد که به صحن مسجد باز می شود.برای دیدن نهایت زیبایی، باید صبحگاه یک روز پاییزی یا زمستانی قدم در این مسجد بگذاری. آن هنگام که پرتو های خورشید با گذر از شیشه های رنگی شبستان تابستانی (غربی) مسجد، کاشی های فیروزه ای کف شبستان و ستون های سنگی و سقف آجری آن را سرشار از نور و رنگ می کند.سنگتراشی و تزیین این شبستان الهام گرفته شده از مسجد وکیل شیراز است. این مسجد به دستور میرزا حسن علی ملقب به نصیرالملک که یکی از بزرگان سلسله قاجار بوده و به دست محمد حسن معمار و در مدت ۱۲ سال از سال ۱۲۵۵ تا ۱۲۶۷ خورشیدی ساخته شده است. در دالان شمالی مسجد سنگ نوشتهای است که این شعر روی آن حک شده است: غرض نقشی است کز ما باز ماند / که هستی را نمیبینم بقایی / مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند / در حق استادان دعایی. و الحق حضور در این مسجد چنان آرامشی را در وجودت می آفریند که دعا در حق استاد معمار آن ناخودآگاه بر دل و زبان جاری می شود.مسجد صحن وسیعی دارد که در شمال آن قرار گرفته است. شمع دانی های پرگل کنار حوض بزرگ وسط صحن و جنب و جوش ماهی های قرمز داخل حوض هم نشانه هایی از نگهداری خوب از این میراث گرانبهاست. در عین حال شبستان غربی مفروش به فرش های دستبافت ایرانی شده و مسجد به اقامه نماز یومیه زنده و پویا است. شبستان شرقی که به زیبایی شبستان غربی نیست، شبستان زمستانه به حساب میآید و هفت ستون بدون طرح و ساده دارد و در یک ردیف در وسط قرار گرفتهاند. در سفر به شیراز فرصتی مناسب برای حضور در مسجد نصیر الملک در نظر بگیرید و آرامش را در خانه ی خدایی که دوستدار زیبایی است دریابید.Thursday, June 21, 2012جای خالی عکس وزیر سابق
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=97
هنوز عکس سید مسعود میرکاظمی، وزیر سابق نفت به دیوار طبقه پانزده وزارتخانه اضافه نشده است. عکس محمد قدمعلی، 31 خرداد 90Sunday, June 19, 2011خستگان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=96
(از راست) حسین پرسان، مدیر کل روابط عمومی وزارت نفت، احمد قلعه بانی مدیر عامل شرکت ملی نفت، رستم قاسمی فرمانده قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا و پیروز موسوی رییس منطقه ویژه اقتصادی پارس جنوبی در نشست بازدید محمد علی آبادی سرپرست وزارت نفت از عسلویه. عکس ها: محمد قدمعلی پی نوشت: وقتی سه ماه یک بار مجبور باشی بشینی پای توضیحاتی درباره اینکه عسلویه چیه، خوب یه کم خوابت می گیره دیگه.Monday, June 6, 2011غروب
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=95
مگر می شود غروبی در زمین اینقدر طولانی شود؟غروبی که از ثانیه و ساعت و روز ماه و سال فراتر رود. مگر می شود دنیا تمام نشده باشد و دوباره صبح نشود؟ اصلا غروب برای این است که صبح دل انگیزتر شود و هر چه غروب و انتظار طلوع بیشتر، صبح دلرباتر. فقط کاش دوباره بشود، تمام شود این انتظار ودوباره صبحشود. نه صبحِ صبح، که به گرگ میش سحرم قانع ام.عکس: محمد قدمعلی؛ کاخ تچر، تخت جمشید، شیراز، بهار 1390.Saturday, May 28, 2011ارفع کوه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=94
آخر هفته ای که گذشت وقتی روی ارفع کوه ناگهان (ناگهان به معنی واقعی) مه غلیظ فروکش کرد و دیدنی هایی نمایان شد که کمتر فرصت دیدنش هست و آسمان و زمین هر لحظه رنگ و نور منحصر به همان لحظه را داشت؛ احساس دامادی را داشتم که شب عروسی فراموش کند عروس را سوار خودرو اش کند.از ترس سقوط سال گذشته، دوربین ام را با خود نبرده بودم و تنها دوربین کامپکت اسباب بازی ام همراه ام بود. عکس دوم منظره ای است که صبح هنگام وقتی سر از کیسه خواب بیرون میاوردی با آن مواجه می شدی. عکس: محمد قدمعلیWednesday, May 25, 2011خوابیدن در خیابان، تهران یا مادرید؟
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=93
عکس نخست برشی است از اعتراضات مردم اسپانیا علیه دولت شان. عکس پائول هانا، عکاس رویترز که روز 22 می 2011(اول خرداد 90) در مادرید گرفته است. زوجی که با آرامشی شگفت انگیز آرمیده اند در خیابانی که تا 30 هزار نفر برای اعتراض آمده اند. اعتراض! همان واژه ای که در این سوی عالم اغلب مردمان را یادشوک باتوم، گاز فلفل و اشک آور، آتش، خون، حبس و کم و بیش مرگ می اندازد.اسپانیا، لیبی، مصر، سوریه، ایران و بحرین همه جز متصرفات مسلمانان در 14 قرن پیش اند. در اولی اسلام مستدام نشد و باقی از آن زمان تا امروز جزء سرزمین های اسلامی اند. تفاوت عمده اسپانیا با این کشور ها در نظر اول همین است که اسپانیای اروپا جزء بلاد اسلام نیست و خاورمیانه و شمال آفریقا هست. مسلمانان! به خدایی که یکتاست، به پیامبری که کتابش با نام خدای رحمن و رحیم آغاز می شود، به روز جزایی که همین خدای رحمان مالک آنست،یک نظر به تفاوت اعتراض در بلاد نامسلمانان و مسلمانان بیاندازید. و شمارا به تمام این مقدسات قسم کمی هم فکر کنید، فقط کمی. این تصاویر گویای اختلالی جدی است در هستی و چیستی این سوی عالم.Wednesday, May 18, 2011وزیری که دوست نداشت از پشت عکاسی شود
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=92
مهمترین شاخصه ی این وزیر برای من این بود که به عکس انداختن از پشت سرش حساس بود تا حدی که مثلا این عکس (عکس سوم) را گفتند بردارم از خط. برایم عجیب است که وزارت با همه ی گرفتاری ها و مشغله اش باعث نمی شد به عکس های از پشت سری که ما می گرفتیم به دیده اغماض بنگرد.تا آنجا که می دانم سرپرست جدیدکه ظاهرا عزم سفر وین به عنون رئیس اوپک را دارد، مشکلی با هیچگونه عکسی ندارد. حتی پای بی کفش و جوراب و ... . خدا را شکر. عکس هایی مثل دو عکس بالا به هیج وجه نمی توانست روی خط شانا برود. عکس زیر هم کمتر از یک ساعت روی خط بود. عکس ها: محمد قدمعلیFriday, May 6, 2011خشکی زاینده رود و تعطیلی نگاره
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=91
روز های آخر هفته ی گذشته و آغازین این هفته همسفر مجید ناگهی در شیراز بودم. بسی عکاسی کردم شیراز را. در راه رفت ساعتی کنار زاینده رود توقف کردیم. گویا دیر رسیده ام من به این سرزمین. زاینده اش نه کاهنده، که یکسره خشک بود، خشکیده. زاینده رودی که قطره ای آب نداشت.هر چند شیراز خیلی خوب بود؛ هم هوا، هم اوضاع و هم عکاسی مفصل من. اما آنجا هم بی نصیب نبودم من دیر رسیده. نگهبان برای حمل دوربین «حرفه ای» مجوز می خواست و برای عکاسی از مزار حافظ. مرده ی حافظ هم نصیب ما دیر رسیده ها نیست در این خاک.در راه بازگشت سردبیر تماس گرفت و خبر داد امروز(یکشنبه 11 اردیبهشت) «نگاره» رسما تعطیل شد. عادت شده است دیگر. یا حاکم می بندد، یا دولت یا آتش اختلاف. فرقی ندارد، رودخانه بی آب دیگر نه رود است نه خانه. و طلب چهار ماه حقوق و حق التصویر بخشی از ماجرا است که امیدوارم این بخش حل و فصل شود. سخت است اما از حق خود شاید بتوانم بگذرم؛ ولی به هیچ وجه از حق و حقوق نزدیک به بیست عکاس که به من اعتماد کرده و عکس فروخته اند به نگاره آن هم نسیه، نمی توانم بگذرم. امیدوارم این یکشنبه همه چیز حل و فصل شود.Friday, April 15, 2011دزد احمق؛ حاکم احمق تر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=90
لنگه سمت چپ در آرامگاه زین الدین ابوبکر تایبادی قدمتی نزدیک به 600 سال دارد. و لنگه راست چند سال پیش ساخته شده است.قصه از این قرار است که چند سال پیش دزدان برای اینکه بروند داخل این بارگاه، شبانه با پتک افتادند به جان در و لنگه سمت راست به کلی نابود شده و لنگه سمت چپ هم چنین شکافی برداشته است.از آن کسی که آنجا بود پرسیدم: «حالا این تو چی بود؟ دزدا پی چی بودند؟» گفت: «چیز مهمی این تو نیست.» با تمام وجود خودم را کنترل کردم که نگفتم: «نفهم درِ اتاق خالی رو اینطور زنجیر نمی کنند که یه نفهم تر از تو بیاد در رو بشکونه ببینه اون تو چیه که اینجور زنجیرش کردند.»مولانا زین الدین ابوبکر تایبادی (متوفی 791 ه ق ) عارف و از مشایخ صوفیه در قرن هشتم هجری است.بنای ایوان به اهتمام «پیر احمد خوافی» وزیر شاهرخ تیموری سال 848 ه ق به اتمام رسیده است. عکس ها: محمد قدمعلیWednesday, April 6, 2011دل ِ سرگردان ِ تنهایی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=89
یک- گمان نمی کنم دکتر درخواست طرح ترافیک شما را امضا کند... . نشریه تا شنبه تعطیل است تا تکلیف روشن شود... . این دو خبر برای پریروز و پریشبم بود.دیروز صبح با ناسزای موتورسواری زیاده خواه و ... مثل تقریبا همه شان، شروع شد، عصر پس از قراری کاری پی چهار شاخ گاردان ماشین، و سنسور اکسیژن خودرویی که مدل 85 است و در واقع همان پیکان 40 سال پیش و شگفت اینکه یافت می نشود این مدل سنسور. بعد تماس دوستی که می خواست جدایی نادر از سیمین را ببیند و یادآوری تصویر بسیار واقعی تلخ این روزهای ما. بعید می دانم آرزوهای سرسری صد سال به از این سال های نوروزی مااثری کند. 90 هم چون 80 و بعضی چیز ها هم بدتر. موتوری های مضاعف و عذاب مضاعف...دو- در این یک سال و اندی که نوشتنم در اینجا شروع شده، بیشترین بازخورد را دو نوشته ی «شاهکار روزنامه ایران» و «آغاز» داشت. اولی به جهت شمار بازدیدکنندگان که در ساعات نخستین روز انتشار اش بیش از 1500 نفر همزمان روی خط بودند و دومی به جهت نظراتی که بعد ها برایم آمد و گهگاه برای دوستان قدیم و جدید ملاکی شده برای شناخت بیشتر از من. و این آخری که دیروز دوستی پرسید "... به دنیا بیایم و تنها بروم و میانه راه هم دل ِ سرگردان ِ تنهایی را مشغول کنم." یعنی چه، باعث این نوشتار شد. و یادآوری اینکه خیلی وقت است دیگر نمی نویسم و چه بد است این روزگار را ثبت نکردن. نوشته های «زاده برج سرطان» قرار بود ادامه پیدا کند. به پس از انتخابات که رسید دیگر ننوشتم. حتی برای خودم هم ننوشتم. از بس که آزادی هست و هزار کار دیگر می شود کرد و چه دلیل دارد از احوال خوبم بگویم و خواننده ای را ملول کنم.سه- احوال پریشانم را منقطع می کنم و قول می دهم سر صبر از این پریشان احوالی درست و درمان بنویسم؛ و دوباره عکسی از خراسان:آرامگاه سلطان علی شاه عارف و مؤسس سلسله گنابادی، که فضایی بسیار آرام و روحانی در بیدخت خراسان است. 2 فروردین 90، عکس: محمد قدمعلیSaturday, April 2, 2011خراسان دیدنی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=88
ایلام، آذرباییجان شرقی و خراسان جنوبی استان هایی بود که هیچ گذری از آنها نداشته بودم تا نوروز امسال که در سفری از جنوب خراسان (بیرجند) وارد شدم و از باجگیران به سمت گلستان رفتم. در همین گدر سریع و سرسری از خراسان آنقدر دیدنی دیدم که در آخر سفر نتوانستم یکی را انتخاب کنم. این عکس هم پیش درامدی است از این سفر به یادماندنی. دشت و زمین های کشت زعفران در حاشیه گناباد، سوم فروردین 1390. عکس: محمد قدمعلیMonday, March 14, 2011رودخانه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=87
بارش برفی سبک در تهران که اتوبان بابایی را چونان رودخانه ای ساخته است. عکس محمد قدمعلیو پیش از عزیمت به این رودخانه از همکار و دوستی خوب هدیه ای دوست داشتنی به مناسبت فرارسیدن نوروز؛ عجیب که درست مثل اسکناس های تا نخورده ی لای کتاب دوران بچگی دلچسب بود. دورانی که اتفاقات خوش زیاد خوشحالمان می کرد و اتفاقات بد زود فراموش می شد.Friday, March 11, 2011پنجشنبه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=86
اول صبح در انتظار وزرای نفت ایران و سوریه بودم. یعنی درست از ساعت 8 صبح تا 10:24و هنگامی که وزیر سوری گفت حتی دقیقه ای فرصت ندارد و بی مصاحبه رفت. بعد فرستادن عکس های مذاکره ی وزیر ایرانی و وزیر سوری که تنهای تنها بود و این را برای اولین بار بود که می دیدم. یعنی حتی کسی نبود که اگر لازم شد چیزی برایش بنویسد یا ... . و نمی دانم چرا اینقدر می آید ایران. عصر جشن خیریه یاوری سبز و بچه های تحت پوشش که روی سن رفتنشان من بی احساس را هم به وجد می آورد. و شب دیدن «جدایی نادر از سیمین» در تالار اندیشه با بلیت و بدون صندلی روی زمین. همانطور که حدس زده بودم آلمانی ها را جو نمی گیرد و به نظرم این شیر ها را خیلی به حق اهدایش کردند.و آخر سر هم اینکه اگر از چند قاشق آخر پلوی ناهار صرف نظر کنی، پشت پنجره اتاقت اینطوری می شود.Saturday, March 5, 2011توفیق اجباری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=85
دو نما از کوهستان توچال تهران با دوربین کامپکت دوست داشتنی ام در تعطیلی آخر هفته که پس از مدت ها قدم در کوهپایه ی توچال گذاشتم. عکس ها : محمد قدمعلیFriday, February 25, 2011لاوان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=84
مرغ دریایی نشسته بر چراغی در جزیره لاوان و آن یکی گویی می رود سوی آتشی که در پس زمینه دیده می شود و مشعل پالایشگاه است. عکس: محمد قدمعلیTuesday, February 22, 2011توچال
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=83
کمتر از ده روز در سال می توان توچال را اینچنین واضح از مرکز تهران دید. در نسخه ی اصل این عکس هر دو پناهگاه قله به وضوح مشخص است. عکس: محمد قدمعلیSunday, February 20, 2011یک سال گذشت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=82
یک سال گذشت از روزی که آغاز کردم و "Ghadamali.com" یک ساله شد. یک سال گذشت از از اول اسفند 1388 و هر روز حرف زدن سخت تر شد. یک سال گذشت از روز هایی که باید عکس زعما را بسیار بهتر از بودشان نمود دهم. یک سال گذشت از روزهایی که گفتنی هایی بود و نگفتم و دیدنی هایی بود نشان ندادم. یک سال گذشت از روز هایی که وقتی بین گفتن و نگفتن تردید کردم، از روزهایی که برای گفتن مشورت کردم، نگفتن غالب شد. یک سال گذشت. اما به گمانم سال پیش رو جور دیگری خواهد گذشت.این عکس هم همینطوری برای اینکه بی عکس نباشم می گذارم. تنها به دلیل اینکه تازه است که گرفته ام. عکسی که از نفت و لوله و آتش نیست و در عین حال تازه گرفته ام. چند زن در حال گذر از پل قدیم ورزنه در 100 کیلومتری شرق اصفهان. زنان مسن تر ورزنه به رسم گذشته چادر سفید بر سر می کنند و دختران جوان اگر چادری باشند؛ به رسم روزگار کنون سیاه است چادرشان. سیاه. عکس: محمد قدمعلیFriday, February 18, 2011گشایش
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=81
محمود احمدی نژاد رییس جمهور اسلامی ایران در آیین بهره برداری از 8 طرح پتروشیمی در بندر ماهشهر(1032 کیلومتری جنوب غرب تهران) از یکی از کارکنان زن پتروشیمی که از لوح یاد بود پرده برداری کرده، تشکر می کند. ماهشهر، خوزستان، 28 بهمن 1389، عکس: محمد قدمعلی.More Photos 1more photos 2Friday, February 11, 2011راه پیمایی 22 بهمن
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=80
توزیع آب میوه و کیک در مسیر راه پیمایی مردم تهران در 22 بهمن توسط غرفه وزارت نفت در خیابان آزادی. برای دیدن چند عکس دیگر از غرفه وزارت نفت اینجا را کلیک کنید.Thursday, January 27, 2011سفر به اعماق زمین
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=79
شاید هیچکدام از جاذبه های گردشگری طبیعی ایران جزء«ترین» های دنیا نباشد؛ اما وجود تمام گونه های جاذبه های طبیعی گردشگری در گستره ی مرز های یک سرزمین،خود یکی از ترین های دنیا است. جاذبه ای همچون غار «چال نخجیر» در 5 کیلومتری غرب شهر نراق و 10 کیلومتری شرق دلیجان در 34 درجه و 2 دقیقه طول شرقی و 50 درجه و 45 دقیقه عرض شمالی در استان مرکزییکی از همین گونهدیدنی های سرزمین ایران است. اگر عبارت مشهورترین یا بزرگترین غار های دنیا را به زبان انگلیسی در اینترنت جستجو کنی به نام چال نخجیر نمی رسی اما شک نکن که با حضور در چال نجیر خود را دل افسانه های ژولورنخواهی یافت.دهانه غار از سطحدریا حدود 1660 متر ارتفاع دارد. دهانه ای که بر سر تابلوی آن علاوه بر نام غارقدمت هفتاد میلیون ساله اش هم بر آن نقش بسته است.عددی که تصورش برای من که از زمین شناسی سر رشته ای ندارم سخت است: هفتاد میلیون سال پیش.چال نخجیر که اواخر سال 1367 در اثر یک انفجار در نزدیکی دهانه آن توسط سازمان آب دلیجان کشف شده و سال۸۱ در ردیف میراث ملی کشور به ثبت رسیده است، تا ابتدای امسال بازدید از آن برای عموم ممکن نبود و نیاز به مجوز داشت. از نوروز امسال 1200 متر از این غار که نورپردازی و مسیر سازی شده، برای بازدید به روی عموم باز شده است. این راه خشکی میان قندیل های کوچک و بزرگ آهکی بسیار زیبا شامل استخری نیست که درون غار است و قرار است در آینده همچون غار علیصدر برای قایق رانی آماده شود.ظاهرا نور فلاشدوربین های عکاسی برای این قندیل هامخرب است و اداره ی میراث فرهنگی به جای توضیح این ماجرا به بازدیدکنندگان، خیال خود را راحت کرده و ورور هر گونه دوربین اعم از عکاسی، تصویربرداری، گوشی همراه و ... را به داخل غار ممنوع کرده است. پس بدون مجوز قانونی و رسمی ابدا تلاش نکنید همراه خود دوربین به داخل غار ببرید و خطر جریمه ی 300 هزار تومانی را به جان بخرید. ورود کیف و کولهو بطری آب و خوراکی همبه غار ممنوع است. امری که باعث شده زباله ای در غار دیده نشود. جز میله ها و زنجیر هایی که برای مشخص شدن مسیر در غار نصب شده و به جای اینکه به رنگ مشکی باشد تا در نورپردازی قندیل ها به چشم نیاید، با رنگ زرد رنگ آمیزی شده تا این میله های یک ساله هم اغلب در کنار قندیل های هفتاد میلیون ساله خود نمایی کند.تالارهای متعدد، راهروهای طولانی، مسیرهای مشکل در بعضی از نقاط و چکنده و چکیده های بلورین و بسیار گونه گون و زیبا از ویژگی ها ی این غار است. حدود 95درصد از بدنه غار پوشیده از چکنده و چکیده است(پنج درصد باقیمانده سنگی است).هر کدام از این تالار ها را نامی نهاده اند که شایدزیباترینآن، تالار چهلستون باشد. از دیگر تالارهای غار می توان تالار سفره عروس, دریاچه، برزخ، باغ وحش، چهلچراغ و تالار زیباییها را نام برد. یکی از کارکنان مجموعه می گوید که بیشترین بازدیدکنندگان چالنخجیر اصفهانی اند. بهانه یخوبی که اینبار قانون نانوشته آغاز سفر از مبدأ تهران را نقض کنیم و اصفهان را مبدأ سفر فرض کنیم. حدود 150 کیلومتر در جاده دو بانده ای که از اصفهان به سوی قمکشیده شده عبور کنی، اندکی پیش از سه راهی سلفچگان به شهر دلیجان می رسی. در دلیجان تابلو ها به راحتی به سوی غار که در کیلومتر 10 جاده ی فرعی شرق دلیجان به سمت نراق است، راهنمایی ات می کند.عکس: محمد قدمعلی، 17/10/89، این گزارش برای روزنامه شرق 4/11/89 نوشته شده است.Friday, January 21, 2011کوکاکولا
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=78
این روز ها هر عکس یا نوشته ای خواستم اینجا بگذارم غرغری می شد در حد تیم ملی. حتی عکس های تهران گردی این چند روز. جز در Break تهران گردی امروزکه ناگهان سر از این قهوه خانه در آوردم وچای و قلیان و ... لذت. کشته ی این کوکاکولای بطری شیشه ای ام که لحظاتی از هر چه پلاستیک و پتروشیمی دورم کرد.Saturday, January 15, 2011مطاوعت یعنی فرمانبرداری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=77
این عکس برای سه، چهار سال پیش از توالت یک اداره ی حکومتی در تهران است.در پی عکس هایی در آرشیوم بودم که اتفاقی این را دیدم و گذاشتم اینجا تا شاید دور هم چیز یاد بگیریم.Wednesday, January 12, 2011هواپیمای هما دو سال پیش از سقوط
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=76
به دلیل شغلم تا حدودی و دو همکار عکاسم به نسبت زیاد با هواپیما مسافرت می کنیم. امروز وقتی عکس بوینگ 727 ایران ایر (با شماره ثبت EP-IRP) را اتفاقی در آرشیو ام یافتمبیشتر به این ماجرا فکر کردم. کاملا به اینکه مرگ دست خداست معتقدم اما به علوم طبیعی و نظام علت و معلولی هم. این هواپیما یک تکه آهن بوده است؛ وقتی می دانم که چند روز پیش نابود شده حالم دگرگون می شود. خدا به فریاد بازماندگان این حادثه که متاسفانه با این روند آخری اش نیست برسد و صبر بدهد و رفتگان را رحمت کند. بوینگ 727 ایران ایر (با شماره ثبت EP-IRP) در فرودگاه مهرآباد تهران؛ 10 شهریور 1387، نزدیک به دو سال و نیم پیش از سقوط؛ عکس: محمد قدمعلینمای ماهواره ای محل سقوط هواپیماWednesday, January 12, 2011پول توجیبی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=75
دبستانی که بودم روزی 50 ریال پول تو جیبی می گرفتم. یک قطعه کیک 10 ریال بود و نوشابه 25 ریال و ... . امروز این دوسکه را دیدم که روی هم می شود 1500 ریال، یعنی پول توی جیب سی روز آن روزهای من. امروز نوشابه 3000 ریال است و ... . فتنه گررا پیدا کردید سلام مرا برسانید و بگویید سکه ی 5000 ریالی هم در راه است.Monday, January 10, 2011قصری در دل کویر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=74
سفر به پناهگاه گونه های بی پناهآنچه معمولا واژه ی «مسافر» در ذهن تداعی می کند، شخصی است که از راهی دور و دراز آمده یا به راهی دور می رود و دوردست هاست که هواره جذابیت های خاص خود را دارد برای سفر. اما برای هر قاعده ایاستثنائی هست. سرزمین ایران با 11 اقلیم* از 13 اقلیم شناخته شده ی جهان، استثنای این قاعده است. در جای جای این سرزمین می توان با طی مسیری کوتاه به دوردست ها سفر کرد. «قصر بهرام» یا «کاروانسرای شاه عباسی» حدود 50 کیلومتری جنوب شرق تهران است. در دیدار این قصر می توان از مبداء تهران در یک روز به 400 سال پیش سفر کرد و در همان روز به تهران امروز بازگشت. این قصر با قدمتی حدود چهار سده در دل پارک ملی کویر** و در غرب و شمال غرب کویر مرکزی واقع شده است. این ناحیه در محدوده ی استانهای تهران، قم، سمنان و اصفهان قرار گرفته و محدوده ی آن در شرق، کویر مرکزی ایران، در غرب دریاچه نمک و قم رودو در شمال قشلاق گرمسار است.پارک ملی کویر اقلیمی خشک و بیابانی دارد و میزان بارندگی متوسط سالانه آن که تنها از آبان ماه تا اردیبهشت ماه میبارد 150 میلیمتر است و گرمای شدید و هوای خشک از ابتدای خرداد تا پایان مهرماه حاکم بر این ناحیه است. با این حال، پارک ملی کویر که بسان جزیرهای است محصور میان دریاچهء نمک، کویر ریک، کویر مرکزی و کویر گرمسار که زیستگاه حیواناتی است همچون کل و بز، قوچ و میش وحشی، گربه شنی و یوزپلنگ ایرانی. این زیستگاه کمنظیر جهانی از سال 1355 به عنوان پارک ملی اعلام شده است. پارک ملی کویر، تنها پارک ملی در ایران است که به گفته سازمان محیط زیست در آن هیچگونه سکونتگاه انسانی، معدنی و پروانه چرای دام وجود ندارد.پارک ملی کویر در گذشته یکی از بهترین زیستگاههای گورخر ایرانی بود ولی اکنون نسل آن از میان رفته و از اوایل دههٔ ۱۳۶۰ هیچ گورخری در این منطقه مشاهده نشدهاست. یوزپلنگ آسیایی دیگر حیوانیست که نسل آن در این منطقه با خطر جدی روبروست. سال گذشته دوربینهای تلهای پروژه حفاظت از یوز در دو نوبت ۸ قطعه عکس از تنها ۳یوز را در این منطقه ثبت کردند.در دل این پارک کویری قصر بهرام، این کاروانسرای مربع شکل متعلق به عهد صفوی است که از دیوارهای بلند با چهار برج دایرهای شکل در چهار گوشهتشکیل شده است. این کاروانسرا به دستور شاه عباس صفوی و بر سهراهی اصفهان، خراسان و مازندران بنا شده است و در مسیر باستانی «راه ابریشم» واقع است. قصر بهرام از سنگ ساخته شده و دارای چهار ایوان و 24 حجره است. شترخوانها یا اصطبلهای این کاروانسرا پشت اتاقها ساخته شدهاند.این کاروانسرای کهن محل بسیار مناسب اتراق گردشگران پارک ملی کویر است و شب هنگام آسمان پرستاره آن (اگر خیلی بدشانس نباشید و در شب اقامت خود با آسمان ابری مواجه نشوید) بینظیر است. در این کاروانسرا شب هنگام جز چراغ و شمعی که در آن روشن است و صدای موتور برقی که در 50 متری بیرون آن قرار دارد نه صدایی میشنوید و نه نوری میبینید که دست ساخته ی بشر و آزاردهنده باشد. با گذر اندکی از شب مسوول کاروانسرا موتور برق را خاموش میکند که حاصل اش خاموشی است و سکوتی بینظیر.از دیگر ویژگیهای این قصر و اقامتگاه شاهی عهد صفوی، تامین آب مورد نیاز آن است که توسط آبراهی سنگی از هفت کیلومتری آن از چشمه سیاه به کاروانسرا منتقل میشده است. در همین فاصله از کاروانسرا و در جنوب شرق آن سیاه کوه با 1865 متر ارتفاع واقع است که معمولاً کوهنوردان بازدیدکننده از کاروانسرا دست از صعود به این قله کوتاه اما کویری و خاص بر نمی دارند و صعود به آن را مثل دیدن کاروانسرا حتما به جای می آورند.در پنج کیلومتری جنوب قصر بهرام بقایای کاروانسرای کاهگلی و آجری عینالرشید هم از میراث تاریخی و فرهنگی دیدنی این منطقه است. مناسبترین راه ورود به این ناحیه از طریق راه آسفالته ورامین - پیشوااست که تا یک کیلومتری ایستگاه راهآهن ابردژ ادامه دارد.پس از آن از طریق راه شنی قلعه بلند، عسگر آباد و حصارگلی به پاسگاه محیط بانی مبارکیه میرسی. از محیط بانی تا قصر هم جادهای خاکی کشیده شده که بیش از 30 کیلومتر است. یعنی تقریباً از ورامین تا قصر با خودروی سواری معمولی حدود دو تا دو و نیم ساعت راه است.راههای دیگری هم برای ورود به منطقه وجود دارد که عبور از آنها بدون راهنما، کاری خطرناک است. گم شدن و ماندن در منطقهای کویری که تقریباً کسی یا چیزی از آن گذر نمیکند تا مرگ فاصله ی چندانی ندارد.نکتهء دیگری که نباید فراموش کرد اخذ مجوز از سازمان حفاظت از محیطزیستاستان تهران برای ورود به این پارک ملی است. حداقل 10 روز پیش از برنامه ی سفرتان به محیطزیست مراجعه کنید. اجرای این برنامه در گروههایی با نفرات زیاد و شلوغ بخشی از لطف آن را از بین میبرد و دیگر این که به هیچ عنوان از ظرف و ظروف یکبار مصرف استفاده نکنید و زباله ی تجزیهناپذیر در منطقه از خود باقی نگذارید.حتماً لباس گرم و کیسه خواب و ... همراه داشته باشید و طبیعی است که در گردش روزانه به کلاه آفتابگیر و عینک احتیاج دارید. زمان مناسب اجرای برنامه از آبانماه تا اوایل اردیبهشت ماه است. از آفتاب گرم بهاری که بگذریم در تمام این بازه ی زمانی شب هایی سرد و در زمستان بسیار سرد در انتظارتان است.اگر برای دیدن آسمان بی نظیر کویر هم حساب ویژه ای دارید توجه به تقویم قمری و البته اطلاعیه های سازمان هواشناسی را فراموش نکنید. هرچند روزهای پایانی و آغازین ماه های قمری که مهتاب در آسمان نیست، دیدن گنبد مینای کویر بسیار دلربا است؛ اما هنگام بدر کامل هم در کویر بودن و قدم زدن شبانه لطف خود را دارد.سفری دو روزه در یک آخر هفته به پارک ملی کویر و اقامت و شبمانی در قصر بهرام، آرامش و خاطره بیادماندنی و فراموش نشدنی باقی خواهد گذاشت به شرطی که مراقب باشید به طبیعت حساس این ناحیه آسیب نرسانید و با مشورت و راهنمایی افراد با تجربه در زمینه ی طبیعتگردی، خطری برای طبیعت و خودتان ایجاد نکنید.دسترسیمسیر اول از پیشوای ورامین به سمت قلعه بلند از منار خط راهآهن آغاز و پس از عبور از محیط بانی مبارکیه وارد پارک ملی کویر میشود (حدودا ۳۰ کیلومتر). مسیر دوم از شهرستان گرمسار به سمت جنوب آغاز و پس از عبور از جاده سنگفرش به محیط بانی سیاه کوه میرسد (۶۰ کیلومتر). مسیر سوم از شهرستان ابوزید آبد آغاز و بعد از عبور از قلعه کرشاهی به محیط بانی سفیدآب میرسد (۸۵ کیلومتر). مسیر چهارم از کاروانسرای مرنجاب در شمال بیابان بندریگ و جنوب دریاچه نمک آران و بیدگل آغاز و پس از طی مسافتی حدود ۵۰ کیلومتر به محیط بانی سفیدآب میرسد.*اقلیم به شرایط آب و هوایی یک منطقه جغرافیایی نظیر دما، رطوبت، فشار اتمسفر، باد، بارش و سایر مشخصههای هواشناسی در مدت زمانی نسبتاً طولانی گفته میشود. در هواشناسی معمولاً شرایط حال حاضر آب و هوا مورد بررسی قرار میگیرد در حالی که در اقلیمشناسی مشخصههای درازمدت آب و هوا مورد توجهاست.**سازمان حفاظت محیط زیست مناطق با ارزش زیست محیطی ایران را در قالب چهار گونه«پارک ملی»، «اثر طبیعی ملی»، «پناهگاه حیات وحش» و «منطقه حفاظتشده»تقسیم کرده است که پارک های ملی شامل بیشترین درجه ی محدودیت و حفاظتمی شود.Friday, January 7, 2011پرش از ارتفاع 40 متری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=73
همه چیز در کمتر از دو ثانیه اتفاق میافتد، اما حتی تجربه یک باره این لحظه کوتاه برای سالهای سال خاطره میسازد. سقوط آزاد با طناب یا کش مخصوص معمولاً لحظهای یا اندکی بیشتر به طول نمیانجامد و همه شگفتیاش مانایی هیجان و شعف فوقالعاده این لحظه بسیار کوتاه است.داستان از آنجایی آغاز شد که خاطره پرش از تنها «بانجی جامپینگ» دایمی ایران در ولنجک تهران را برای مهدی، دوست سنگنوردم تعریف کردم. ظاهراً با چنان ذوقی سیر تا پیاز آن لحظه کوتاه را گفتهام که مهدی دانشمند (عضو کلوپ دماوند تهران) پیشنهاد داد کارگاهی روی پل بیلقان کرج بر پا کند تا پریدن با طناب کوهنوردی از پلی حدوداً 40 متری را تجربه کنم. پس از چندین بار قرار گذاشتن و لغو قرار، سرانجام برای یک روز کاری میان هفته اواخر مهرماه قرارمان قطعی شد؛ من و مهدی و شش داوطلب دیگر برای پرش. تدارک ابزار فنی با مهدی، به عنوان سرپرست برنامه بود: چندین رشته طناب داینامیک کوهنوردی، تعدادی زیادی کارابین و کارابین پیچ، هشت، یومار، گیریگیری، رکاب و... اینها همه وسایل سنگنوردی است که من همیشه دیده و نامشان را شنیده بودم ولی هیچگاه به کار نبستهبودم و برای نخستین بار معلق در ارتفاع شش متری مجبور به استفاده از آنها شدم.هفت و نیم صبح پس از خوردن صبحانه مهدی برپایی کارگاه را شروع کرد. جای خاصی از پل دور از ستون و در فضای خالی میان درختان بلند چنار و تبریزی. برپایی کارگاه دو ساعت به طول انجامید. قرار بود اگر مهدی نپرید نفر اول من باشم. اما سرانجام مهدی بر تردیدش غلبه کرد و گفت که نفر اول میپرد. سینه صندلیاش را پوشید. طناب حمایتی به خود بست و رفت پشت نرده و در لبه پل ایستاد. شروع کرد به گرهزدن طناب اصلی به سینه صندلی و طناب پشتیبان به صندلیاش. (صندلی در اصطلاح کوهنوردی تسمهای است که همچون شلوارک به تن کرده و طناب را به آن وصل میکنند). طناب حمایت را باز کرد که آماده پریدن شود. تردید واقعی کاملاً در چهرهاش نمایان شده بود. اما اصلاً به روی خودمان نمیآوردیم و شلوغ کاریمان ادامه داشت. اکنون دیگر دیر است برای پشیمان شدن. حس خوبی نیست این پشیمانی، غلبه ترس است و شکست محرز در مبارزه. بعداً گفت که در آن لحظات آرزو میکردم کاش پلیسی از راه برسد و مانع کار شود. دو مرتبه دوربینهای تصویربرداری را روشن کردیم وبا تعلل مهدی خاموشاش کردیم. در همین لحظات خاموشی دو دوربین از سه دوربین بالاخره مهدی بر تردیدش غلبه کرد و تسمهای که در دستش بود رها کرد و پرید و در واقع سقوط کرد. فریاد بلندش که پس از فرود گفت کاملاً ناخودآگاه بود به آسمان رفت و خودش سوی زمین و لحظهای بعد در آن سوی پل در حالت پاندولی با طول نزدیک به 40 متر، قرار داشت فریاد ما را پاسخ میگوید و سلامت کاملاش را اعلام میکند. همه چیز به خوبی پیش رفت. حالا باید خود را اندکی بالا بکشد و وزنش را از روی طناب و گرهای که شوک پریدنش چونان سنگ خارا سفت شده باز کند تا با طناب دیگری که برایش میفرستیم فاصله پنج، شش متری تا زمین را فرود برود. کاری که من نتوانستم بکنم و مجبور شدم برای رهایی از طناب پرش و فرود با طناب دیگر، طناب پرش را با تیغ قطع کنم. شما اگر وسوسه پرش دارید حتماً پیش از پریدن در یکی، دو جلسه اصول سنگنوردی و کار با طناب را بیاموزید وگرنه چنین اجازهای نخواهید داشت که طناب گرانقیمت کوهنوردی را قطع کنید.من نفر چهارم هستم. نفر دوم بر خلاف مهدی خیلی خوبو خونسرد پرید و البته نفر سوم بیشترین ترس و تردید را در جمع داشت. پس از تردید بسیار لحظه آخر چنگ انداخت که طناب را دوباره بگیرد و با پشت سقوط کرد و لحظهای که طناب تمام شد، شوک طناب به کمرش وارد شد، خدا را شکر آسیبی ندید. واقعاً ترس، برادر مرگ است و جذابیت این ورزش مفرح همین است که این برادر مرگ را از آدمی دور میکند.بر خلاف سایر اعضای گروه من هیچ سابقهای در سنگنوردی ندارم. سینه صندلیام را که میپوشم گرهزدن طنابها را که به گمانم از نوع «هشت تعقیب» است به حجت وا میگذارم. هر دو طناب را گره میزند. میگویم «فکر کن برای خانواده خودت است». میخندد و گرهها را دوباره کنترل میکند. طناب حمایت را به خود میبندم و آن سوی نرده و لبه پل میایستم، پشت به دره و رو به پل. نباید پایین را نگاه کرد. این توصیهای عملی است که از مربی بانجیجامپینگ به یاد دارم. ترس از سقوط و بلندی امری عادی و ذاتی است و تا پریدنهای بسیار را تجربه نکردهاید بهتر است پایین را نگاه نکنید. نگرانی ندارم اما حالم هم همچون زمانی که روی کاناپهای دراز کشیدم نیست. اکنون دیگر فقط قدرت ذهن است و تمرکز که باید به کمک بیاید. مهدی که آن سوی عرض پل و در محل کارگاه و روبهروی من ایستاده میپرسد که شمارش معکوس میخواهم یا نه. پاسخام منفی است و آمادگیام را برای پرش اعلام میکنم. تعلل سه نفر قبل از من باعث شده که دوربین تصویربرداری دیر روشن شود و لحظه پرش من ثبت نشود و از میانه راه تصویربرداری شروع شود. خودم میشمارم: 3، 2، 1، یا حسین! لحظهای است به اندازه همه لحظهها، اما بسیار متفاوت. سرشار از هیجان. آن قدر زیاد که به محض اینکه طول طناب طی میشود و کشش طناب را حس میکنم آرامش تمام جهان سراغم میآید. پرتاب به سمت جلو و پاندولی حدوداً 40 متری با سرعت زیاد هم دیگر اصلاً موضوع شگفتی نیست. همین که وزن خود را روی طناب حس میکنم، گویی همه چیز آرام است و حرکت پاندولی ادامه پیدا میکند و کمکم به سکون میرسد. اینجاست که عدم تجربه سنگنوردیام خیلی به چشم میآید. باید خودم را روی طناب پرش بالا بکشم تا وزنم از روی گره خارج شود و روی طنابی که برای فرود برایم فرستادهاند برود تا گره را باز کنم. کارابین طناب فرود را به صندلیام میزنم. با استفاده از «یومار» (وسیلهای که روی طناب سوار میشود و به سمت بالا حرکت میکند و به سمت پایین قفل میشود و حرکت نمیکند). رکاب خودم را بالا میکشم و شروع به باز کردن گره طناب پرش میکنم. گره اولش را که باز میکنم کشش طناب کمکم به جای خود بازگشته و دوباره وزنم روی طناب پرش آمده است. یعنی کمتر از حد نیاز خود را بالا کشیدهام. گره طناب پشتیبان را که شوکی به آن وارد نشده باز میکنم تا استراحتی هم کرده باشم. گره که باز میشود دوباره سراغ گره طناب اصلی پرش میآیم و تلاش را از سر میگیرم. نزدیک به 45 دقیقه است که میان زمین و آسمان معلقام. با فریاد به مهدی که روی پل ایستاده میگویم خسته شدهام و میخواهم طناب را قطع کنم. اجازه میدهد و فریاد میزند که طناب را به اشتباه قطع نکنی و میخندد. دو طناب برای پرش، یک طناب برای فرود و یک طناب برای بازگرداندن طنابهای پرش به من وصل است. طناب پرش را قطع میکنم. طنابی که تاب تحمل چند تن وزن را دارد همچون پنیر سفید با تیغ بریده میشود. نیم متری رها میشوم و وزنم روی طناب فرود میآید. مهدی از بالا با «گیریگیری» طناب میدهد و فاصله پنج، شش متری تا زمین را سرانجام فرود میآیم و پرش تمام میشود.پریدن همه اعضای هشت نفری گروه که از ساعت 30/9 صبح آغاز شده بود، ساعت 5/3 عصر به اتمام رسید یعنی پریدن هر نفر به طور متوسط 45 دقیقه به طول انجامید. سنگنوردان میگویند پس از وارد آمدن چنین شوکی به طناب، باید یک تا دو ساعت به طناب استراحت داد که زمان ما اندکی کمتر از حد استاندارد بود. خدا را شکر که اتفاقی برای کسی نیفتاد و هیجان و لذت بیحد ما را تلخ نکرد.پ.ن: این قصه برای بیستم مهر ماه امسال است و این گزارش در شماره اخیر نگاره منتشر شده و برای همین اکنون اینجا منتشر کردم.قرار بود دیگر دوستان ویدیو های خود را به من برسانند تا فیلمی مونتاژ شده و کامل از ماجرا درست شود که چنین نشد و همین دو راش کوتاه دوربین خودم را اینجا می گذارم. فیلم بالا پس از پرش خودم است و فیلم زیر پریدن مجید است.Sunday, January 2, 2011این عکس را امروز گرفتم
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=72
می دانم که امروز دقیقا دوازده روز از زمستان گذشته است و این هم یکقاب کاملا پاییزی است. می دانم؛ امامن هم این عکس را دقیقا درهمین امروز زمستان گرفتم. دیوانه بازی های طبیعت هم دوست داشتنی و زیباست. اگه این سرخی بی حد را یک ماه پیش می دیدم ابدا اندازه امروز هیجان زده نمی شدم. عکس: محمد قدمعلی 12 دی ماه 1389Monday, December 27, 2010کریسمس
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=71
زن مسلمانی در کنار زنی مسیحی در حال روشن کردن شمع در سالروز تولد عیسی مسیح در کلیسایی در تهران. 5 دی 89 عکس: محمد قدمعلینمی دانم چرا وقتی برای استادی که مثل من یا کمی بیش از من از دیدن این منظره شگفت زده و خوشحال شده بود گفتم که نمی شود چنین عکسی را در مطبوعات کار کرد، تعجب کرد و با شگفتی بیشتری پرسید چرا؟برای من صرف دیدن چنین صحنه ای هم کورسویی را که با زحمت بسیار هنوز در دل روشن نگه اش داشته ام گرم می کند و کفایت است برای زندگی. ابدا به بیش از آن فکر نمی کنم.اطرافیان و البته خودم معتقدم که هیچگاه کم حرف نبوده ام. اما اینکه اینجا کمتر از حد متعارف حرف می زنم تنها یک دلیل دارد. این روز ها تمام تلاشم را می کنم که مثبت باشم، انرژی کسی را تحلیل ندهم، خوب بگویم و از خوبی ها بگویم، تمام تلاشم را می کنم و بعد می بینم دارم نق می زنم. نق زدن، مکتوب هم که بشود دیگر نوبر است.روزگاری که موضوعی مثل این عکس را کمتر می توان یافت. آرامش و انسانی زیستن در کنار هم: حتی در یک آیین، یک کشور، یک شهر، یک خانه. می بینی! دوباره دارم نق می زنم.احمدی و عیسوی با آرامشی مثال زدنی در کنار هم شمعی روشن می کنند ... زنده باد!Sunday, December 26, 2010در خیال روزهای روشن
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=70
خانه ام ابری است / یکسره روی زمین ابری ست با آن / از فراز گردنه خُرد و خراب و مست / باد می پیچد / یکسره دنیا خراب از اوست / و حواس من / آی نی زن که تو را آوای نی بُرده ست دور از ره/ کجایی؟ / خانه ام ابری است اما / ابر بارانش گرفته ست / در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم... .*خانه ام ابری است، ابری که زمستان های سرد می بارد و تمام دشتی را که درگرگ و میش صبحگاه سیاه می نمود، سفیدِ سفید می کند. این خانه، خانه ی علی اسفندیاری-نیما یوشیج- است که پاییز سال 1274 در آن چشم گشود و اکنون در آن آرمیده است. مردمان تهران که قصد دیدار این خانه را در سر می پرورانند، معمولا صبح تا غروب یک روز تعطیل بهاری یا تابستانی را برای دیدن اش صرف می کنند. اما زمستانِ خانه ی پدر شعر نوی فارسی در دل البرز مرکزی هم زیباست. به ویژه اگر آسمان مثل این سال ها قهرش نگرفته باشد و برف تمام دره ی بلده و روستای یوش را سفید پوش کرده باشد.یوش ، روستایی است از توابع بخش بلده شهرستان نور در استان مازندران. روستایی که زادگاه نیما یوشیج پدر شعر نو فارسی است و به همین علت شهرت یافتهاست. یوش در البرز مرکزی در میانه جادهای آسفالته و شرقی-غربی واقع است که به طول ۱۱۰ کیلومتر و از چهل کیلومتری آمل در جاده هراز تا پل زنگوله در جاده کندوان کشیده شده است. بنابر این از دو راه می توان به یوش رسید. یکی از جاده هراز و دیگری هم کندوان(جاده کرج چالوس). اگر از هراز بروی نزدیک چهل کیلومتری آمل ، در دوراهی به نام دوآب سمت چپ راهی منشعب می شود که با پلی بزرگ و فلزی آغاز شده و اندکی بعد تابلویی که فاصله تا بلده و یوش را نشان می دهد. و اما از جاده انشعابى یوش-بلده در پل زنگوله ی جاده کندوان تا خانه نیما ۵۴ کیلومتر راه است. خانه نیما در پیچ و خم کوچه اى خاکى قرار دارد. خانه را بازسازى کرده اند و مقبره نیما هم در وسط حیاط خانه است. نیما در 12 سالگی یوش را به مقصد تهران ترک کرده، اما گاه به گاه سری به خانه پدریش در یوش می زده تا اینکه در زمستان ١٣٣٨ وقتی به یوش آمده بود، گرفتار سرماخوردگی سختی می شود و او را به تهران می آورند. هوای سرد و راه ناهوار و طولانی، پیرمرد را از پا می اندازد تا اینکه در سیزدهم دی ماه دیده از جهان فرو می بندد. ظاهرا نیما وصیت می کند هرزمان که امکانش بود او را به زادگاه کودکیش آورده و به خاک بسپارند. پس او را موقت در امامزاده عبدالله تهران به خاک می سپارند.34 سال پس از مرگ نیما در سال١٣٧٢ وصیت او عملی می شود و مقبره ی او به یوش و خانه پدریش منتقل می شود. در کنار او "سیروس طاهباز" کسی که سالها بر روی اشعار و زندگی او تحقیق می کرد هم به خاک سپرده شده است و همینطور خواهرش "بهجت الزمان" .به دیوارهاى گرداگرد حیاط این خانه اعیانی قدیمی عکس هاى نیما که اغلب او را در طبیعت و در حال شکار نشان مى دهد آویخته و آفتاب و باد و باران، رنگ بر آنها باقى نگذاشته است. عکس هاى قدیمى نشان مى دهد که این خانه در آستانه تخریب کامل بوده اما براى بازسازى آن کارهایى انجام شده و در واقع اکنون موزه ی نیما است. اما یوش یکی از روستا های این ناحیه از البرز است. در گذر از تمام مسیر 110 کیلومتری سیاه بیشه ی کندوان تا سیاه بیشه ی هراز هر جا را که نگاه کنی، تپه، دره و درخت مى بینی و روستاهایى با بام هاى شیروانى، با زمینه سبز در بهار و سفید در زمستان.اگر راهتان از میدان آزادى تهران با خودروی شخصی شروع شده باشد، پس از حدود سه ساعت به گردنه لاوش مى رسید که باد شدیدش خودرو را تکان می دهد. مى گویند با ۳۵۰۰ متر ارتفاع، بلندترین گردنه ایران است که دسترسى جاده اى دارد. تا اینجای راهت کوهنوردی شگفتی است که با خودرو به انجام رسیده است در ادامه راه به سمت یوش و بلده، جاده کوهستانى سرازیر و کم کم با رودخانه هم سطح مى شود. از اینجا به بعد، بار دیگر رو به ارتفاع مى روی تا به یوش مى رسی که شهرتش را از نیما دارد. از شواهد و قرائن موجود قدمت این روستا تا دوره ساسانیان برآورده میشود که آتشکده رو ویرانی "کیا داود" منسوب به آن دوران است. ناصرالدین شاه قاجار نیز برای تفریح و شکار در این روستا اقامت داشته است و از این روستا به عنوان مکانی مفرح و خرم نام برده است. اقتصاد روستا از دامداری، باغداری و پرورش زنبور عسل می گذرد و محصولات عمده آن شیر، سرشیر، پنیر، کره، ماست، قره قوروت، گردو، زردآلو، گیلاس، فندق، سیب، آلو، لواشک و عسل است.از همین جاده ای شرقی غربی که میانه ی آن بلده و یوش واقع شده است فرعی هایی سمت شمال منشعب می شود که یکی از آنها به روستای کجور و دیگری به روستای زیبای کندولوس راه دارد. کجور در منطقه ای بسیار پر برف واقع است و اساسا رفت و آمد در این مسیر های پر پیچ و خم فرعی کوهستانی ملزم به داشتن وسیله ی نقلیه ای مجهز و تجربه هایی این چنین است. در غیر این صورت اواخر بهار زمان بسیار مناسب تری است برای سفر به کوهستان. دیدنی دیگر منطقه جنگل آب پرى است که بر سر راه بلده به نور قرار دارد و به شهر پیوسته است. این بخش از جاده را به همین دلیل جاده آب پرى هم مى گویند و آبشارى به همین نام هم در خود دارد. هر چه به شهر نور نزدیک تر مى شوی، خلوص طبیعت کم تر و تعداد ماشین هایى که در جاده رفت و آمد مى کنند و آدم هایى که براى گردش آمده اند بیشتر مى شود، تمشک هاى کنار جاده آخرین گیاهان این جنگل هستند که در مسیر سفر مى بینید و به زودى به شهر نور وارد مى شوی.در جنوب این جاده ی شرقی غربی منطقه ی بکر تری است با کوه های بلند و قله های چهار هزار متری که زیستگاه حیوانی است چون خرس قهوه ای که در ایران در دو منطقه البرز مرکزی و زاگرس دیده شده اند.در برنامه ای یک روزه، آن هم نه در زمستان، البته تنها فرصت دیدار از یوش و بلده را خواهی داشت و نهایت خلاقیت آن است که از غرب بروی و از شرق بازگردی و یا برعکس. در زمستان به دلیل کوتاه بودن روز و قابل پیش بینی نبودن هوا زمان بیشتری لازم است برای اجرای برنامه و در هر صورت پس از دیدار یوش یکی از مسیرهایی که پیشنهاد شد را می توان ادامه داد. ادامه ی راه یوش و بلده به سمت نور خصوصا در فصل گرم سال به دلیل تجربه ی طبیعت کوهستان و جنگل و نهایتا دریا در یک برنامه معمولا جذابیت خود را دارد. و آنچه در همه ی فصل سال در این مسیر یکسان است شعر نیماست که مدام زمزمه می شود و برای هر کس شعری و برای من :... به وحشت برِ خصم ننهم قدم / نیاید مرا پشت و کوپال، خم / مرا مادر مهربان از خرد / چو می خواست بی باک بار آورد / ز خود دور ساخت /رها کرد تا یکه تازی کنم / سرافرازم و سرفرازی کنم / نبوده به هنگام طوفن و برف / به سر بر مرا بند و دیوار و سقف / بدین گونه نیز...***بخشی از شعر "خانه ام ابری است" سروده ی نیما** بخشی از شعر "شیر" سروده ی نیماMonday, December 20, 2010دیدار از طبس
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=69
فرار به گلشن کویر از دود و گاز بی پایان زمستاندست شستن از حضر و رهسپار سفر شدن برای هر کسی علتی دارد؛ اما این روزها فرار از سرسام و شلوغی و آلودگی یک پای همیشگی سفر شهروندان است. حضور بی حد انسانها در محدوه ای کوچک و اخلال در آسایش دیگری با موتوری پرسروصدا، بوق های ممتد معنادار، دود و گاز تمام نشدنی خروجی خودروها، ویژگی اصلی شهری چون تهران است که ساکنانش را پیش از هر چیز نیازمند آرامش کرده است. سفر به جایی دور، هر چه دور تر آرام تر.نگاه مسافران در بدو ورود به شهر به تمیزی و تازگی محیط میافتد، گویی شهری است جدید که البته با رعایت اصول از جمله موقعیتیابی مناسب ساخته شده است. اما اندکی تامل همهچیز را عوض میکند. دیدن سد کریت در نزدیکی این شهر با قدمت 700 سالهاش که نشان از زبردستی بسیار زیاد معماران ایرانی به عنوان نخستین سدسازان جهان دارد، تاریخی کهن را از دل این شهر تازهساز بیرون میآورد. شهرستان طبس در شمال شرق استان یزد در مدار 33 درجه و 35 دقیقه ی شمالی و نصفالنهار 56 درجه و 55 دقیقه ی شرقی در منطقهای با آب و هوای بیابانی واقع شده است. منطقهای که برای رسیدن به شهر و آبادی بعدی باید کیلومترها بدون دیدن هیچ نشانی از حیات طی کنی و تنها منظرهای که میبینی اتصال آسمان و زمین است در افق دوردست. یکی از بهترین مثالهای این یکی شدن آسمان و زمین، جاده ی خور به طبس است که بخش اعظم آن، در مسیری حدود 150 کیلومتر گویی جادهای بر کف دست کشیده شده است. نه آبادی کوچکی، نه قهوهخانهای و نه هیچ پستی و بلندی و حتی اغلب بیهیچ پیچ وخمی، جاده ادامه مییابد. در همین هیچستان است که دیدن گلهای شتر که گاهی بدون رعایت حقتقدم از جاده هم عبور میکنند مسافران را شگفتزده میکند.از 30 یا 40 کیلومتری خور که میگذری، دیگر تقریباً از شترها هم خبری نیست. اندکی پس از این حدود 40 کیلومتر، جاده از میان شورهزاری میگذرد و تا چشم کار میکند بلورهای نمک دو سوی جاده را فرش کردهاند. همچون سنگفرش امارتی عظیم که معلوم نیست معمار آن چگونه سنگهای پنج ضلعیاش را به این خوبی به هم جفت و جور کرده است. حتی یک غلط هم ندارد این سنگ فرش عظیم.یکی از زیباییهای طبس همین است که دل کویر و جایی که حیات با آن قهر است آنچنان خوش و خرم سر برآورده است و شده است گلشن کویر. طبیعت لطیف و خرم طبس، با درختان همیشه سبز نخل و مرکبات اش، هوش از سر هر مسافر خسته از کویر می رباید. لطافتی که در جنوب شرق کویر مرکزی و شمال غرب کویر لوت واقع شده و مانع از رسیدن این همه خشکی و خشونت دو کویر سترگ ایران زمین به هم شده است. این چنین است که گاهی در حاشیه ی کویری داغ و سوزان، سرزمینی را می یابی که وقتی گام در آن می گذاری، همه ی خشکی و خشونت کویرِ پشت سر را از یادت می برد و کویر پیش رو را تحمل پذیر می کند.هرچند طبس در جایی واقع است که محور ارتباطی پنج استان یزد، اصفهان، سمنان، خراسان و کرمان است، اما ارامش طبس همان است که من و شما همواره در پی آنیم. مقصدی که می تواند چند روزی مبداء شما باشد برای آمد و شد و دیدار زیبایی های اطراف آن. در طبس سه محل برای اتراق هست. یکی تنها هتل این شهر و دیگری مجتمعی توریستی که چندان هم توریستی و پاکیزه و مرتب نیست و دیگری امامزاده حسین طبس که من فضای پاک و آرام این امام زاده را ترجیح می دهم برای خلوت و استراحت. آنطور که محلی ها می گویند فقط نوروز اندکی شلوغ می شود و تمام نیمه ی دوم سال که زمان مناسب سفر به طبس است همین اندازه خلوت است که من دیدم. البته به جز روزهای خاص که محل اجتماع مردم است، مثل آدینه که صحن آن محل برگزاری نماز جمعه است.آستان امامزاده حسین بنموسی الکاظم(ع) پس از زمینلرزه ی سال 57 تقریباً به طور کامل تخریب شده و در بازسازی مجدد که توسط آستان قدس رضوی صورت گرفته، آستان این امامزاده در زمینی به مساحت 169 هزار و 860 متر مربع و صحن و سرای تماماً سنگ فرش با وسعت 40 هزار متر مربع در مرکز این زمین ساخته شده است. این امامزاده ی بسیار بزرگ با شش در ورودی در واقع مسجد جمعه ی طبس، قبرستان شهدای این شهر و اقامتگاهی برای زایران برادر امام رضا و بازدیدکنندگان طبس است.در سرای این آستان 150 باب اتاق مفروش و 12 سوئیت کامل ساخته شده که مکان بسیار آرامی است برای مسافران این دیار. اگر در گذر به طبس در اتاقهای اقامتی یا مهمانپذیر (سوئیت)های آستان امامزاده حسین اقامت کنی، هنگام ورود به پارکینگ، مسوول آن یک نسخه بروشور و یک نقشه ی کوچک این شهر و راههای ارتباطی آن را به شما هدیه میکند. از جمله مطالبی که در آن بروشور آمده فهرست مکانهای زیارتی و نیز دیدنیهای طبس و نشانیهایشان است. باغ گلشن، ارگ قدیم، روستای خسرو و حمام مرتضی علی (چشمهء آب گرم)، سد نهرین، سد کریت، قلعه ی الموت (پادگان فداییان حسن صباح) و ... از جمله ی این دیدنیهاست. باغ گلشن یکی از نشانه های خرمی طبس است. دیدن پلیکان هایی که در حوض وسط باغ رها شده اند مسافر طبس را فرسنگ ها از خشکی کویر دور می کند.اما چرایی تازگی این دیار کهن زمینلرزه ی بزرگ 25 شهریور 1357 است که باعث ویرانی کامل طبس و روستاهای این شهرستان شده که پس از این واقعه همه چیز از نو ساخته شده است. در بعضی روستاها، مثل روستای اصفهک در جنوب طبس، روستای مخروبه ی قدیمی را رها کرده و روستای جدید را در کنار آن بنا کردهاند و روستای قدیم با آن نخلهای پابرجایش خود دیدنی و یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته است.طبس از سطح دریا تنها 69 متر ارتفاع دارد و در شرق آن رشته کوهی به نام «شتری» قرار گرفته است که ضلع شرقی چاله بزرگ طبس را تشکیل میدهد. رشته کوهی که امروز در دو نقطه از آن (چیروک در جنوب شرق و ازمیغان در شمال شرق طبس) دو سد بتنی و خاکی به نامهای کریت و نهرین ساخته شده است. دیدن سد نهرین با آب نسبتاً مناسب پشت آن در آن ناحیه خود شگفتی دیگری است که دیدار از این دیار به همراه دارد.سد کریت جلوی سد تاریخی و کهن کریت ساخته شده است. این سد قدیمیترین سد تاریخی جهان است و به لحاظ وسعت آبگیری، قدمت منحصر به فرد دارد (حدود 700 سال). سدی که ابتکار ایرانیان را در ایجاد بندهای قوسی اثبات میکند. سد کریت یک سد تاریخی است که در کیلومتر ۲۵ جاده طبس – دیهوک واقع شده است. شگفتی غرورآفرینی که واقعا مهجور مانده و کمتر ایرانی پیدا می شود که چیزی درباره اش بداند. در حالی که حتی تصوراش هم مشکل است که چگونهچنین سازه ایرا می شود با سنگ و ساروج ساخت. شاید دیدن همین سد برای رهسپار طبس شدن کافی باشد، اما اگر علاقه زیادی به دیدن و کسب اطلاع از چنین سازه ای دارید در محل باید به دیدن قناعت کنید و کارشناسی و راهنمایی برای راهنمایی آنجا نیست. سد قدیمی کریت بیستم اسفند ماه سال ۱۳۷۹ به شماره 3523 در فهرست آثار باستانی ایران قرار گرفته است.همه ی آرامش و زیبایی طبس به نخلستان ها و استخر های ذخیره ساز آب قنات و خرمای پیارم آن نیست. دوری بسیار آرامش ساخته است و تنها مشکل دیدار از طبس همین فاصله نسبتاً زیاد آن با دیگر شهرهای ایران و از جمله تهران است. بنابراین سفر با وسیله ی شخصی نیاز به وسیلهای کاملاً سالم و رانندهای با تجربه و پرحوصله دارد تا خدای نکرده سفر با خطر همراه نباشد. در این صورت لذت رانندگی در جاده هایی تقریبا خالی از خودرو و خاص هم شامل حالتان می شود.اما برای رسیدن به طبس از مبدا تهران از دو راه می توانی گذر کنی: نخست تهران، سمنان، دامغان، جندق، خور و طبس و دیگری تهران، قم، کاشان، نائین، خور و طبس. من راه نخست را برای رفت و راه دوم را برای برگشت پیشنهاد می کنم و باز تاکید می کنم که پیش از رهسپار شدن به طبس با خودروی شخصی درباره ی رانندگی در جاده های فرعی (هر چند که به ظاهر این راه ها فرعی نیست) و نیز هشدار های توجه به شترهای ناگهانی جاده های کویر کسب اطلاع کنی.Wednesday, December 15, 2010سلام امام حسین من
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=68
می دانم تو امام همه ای؛ اما از اینجایی که من دارم به تو درود می فرستم بسیاری نام تو را زمانی می برند که دارند بر طبل هایی شبیه طبل های لشگر یزید می کوبند، بزرگ تر از لشگر یزید. بر طبل بزرگشان می کوبند؛ بر سر و سینه، گاهی با قمه بر فرق سر و خلاصه اوضاع که کمی آرام می شود قیمه ای می خورند که به قیمه تو شهره شده است... حسین من باش، بگذار اینگونه خطابت کنم.حسین مناین روز ها کسانی پشت دیواری در همین شهر آب و غذا را بر خود حرام کرده اند. قصد جان خویش کرده اند تا عاشورای تو عاشورای آنان هم شود.امام عزیز منامروز ما محتاج یاری تو ایم. چگونه می شود یک شبه جلوی عاشورای دیگری را گرفت؟ گذشته پر خطای پدرانمان را به رویم نیار. فردا عاشوراست و اگر دوباره چنین شود که یزیدی خون حسینی را بریزد...Monday, December 6, 2010آرامش در برزخی خوش آب و هوا
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=67
[] زائری در آرامگاه بایزید بسطامی در محوطه امام زاده محمد ابن صادق بسطام؛ عکس: محمد قدمعلی []زیارت چند عارف نامی در سفری دوروزهگشتن و گردیدن روی زمین از منظری راهی برای پر کردن وقت فراغت و تفریحی ساده و در عین حال پر هزینه به نظر می آید؛ اما از سویی دیگر صنعت بزرگ و جدی توریسم یا همان گردشگری خودمان نامیده می شود که مثل همه ی کالا ها و خدمات دیگر هزار گونه و شاخه و زیر شاخه دارد. صنعتی که زیرشاخه ای از آن با عنوان طبیعت گردی (اکوتوریسم)، در دنیا دارای هشت شاخه اصلی و حدود ۸۰۰ زیرشاخه فرعی است. درست است هشتصد زیر شاخه فرعی که به دلیل همین گستردگی، حتیآژانسها ی معتبر بین الملی هم مجبورند آن را به صورت تخصصی برگزار کنند؛ چراکه هیچ فرد، گروهو آژانسی نمیتواند به تنهایی همه گونه های اکوتوریسم را پوشش دهد.مثلا در یک آژانس مسافرتی درجه یک کشوری اروپایی تور ماجراجویانه کویر در سطوح مختلف قابل سفارش است. در این تور ها پس از ثبت نام و پرداخت هزینه و طی شدن تشریفات اولیه همچون بیمه، شما صاحب یک نقشه و برنامه خواهید شد که باید با استفاده از آن برنامه ی سفر و تور خود را اجرا کنید. به عنوان نمونه غذای روز دوم شما در نقطه ای از پیش تعیین شده برایتان دفن شده که شما باید با پیاده روی و صحرا نوردی و نقشه خوانی به آن دست یابید. یعنی مشتری آژانس پول می دهد تا سفری ماجراجویانه و با سختی و مرارت داشته باشد که دسترسی اش به آب و غذا هم بستگی به توانایی و زحمت خودش دارد.شما نگران ناهار روز دوم خود نباشید! قرار نیست ما این همه ماجراجویی کنیم؛ این مقدمه ی طولانی تنها برای توضیح این نکته است که سفرهای ما معمولا نزدیک بهیکی از صد ها گونه ی سفر است که من نامش را"سفرهای کوله به دوشی"می گذارم و در واقع برگردان اصطلاح Backpacker یا Backpacking فرنگی هاست. سفر های کوله به دوشی اصطلاحی است که به لحاظ تاریخی برای سفر های کم هزینه، مستقل و بین المللی استفاده شده است. عواملی که به طور سنتی باعث تمایز سفر های کوله به دوشی از انواع دیگر گردشگری می شود استفاده از حمل و نقل عمومی به عنوان وسیله ی سفر ، خوابگاه ها ی جوانان به جای هتل سنتی ، زمان طولانی سفر در مقابل تعطیلات مرسوم ، علاقه به ملاقات و مراوده بامردم بومی محلیدر کنار دیدن مناظر و ...است.اما سفر و مسافرت ما معمولا حد وسطی از سفر کوله به دوشی است که تا حدودی اختیار تغییر برنامه به سمتسفر های شیک هتل مانی و شهر گردی و یا به چادر خوابی و طبیعت گردی را به شما بدهد. همچون سفر ساده و البته اندکی خاص به آرامگاه های عرفا و زیارت آنها که همه در خطه ای کنار هم جمع اند: بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، شیخ حسن جوری و ابن یمین فرومدی. مکان هایی که گذشته از دیدار یکباره، محل مناسبی برای خلوت و عبادت است. جایی مثل آرامگاه ابوالحسن خرقانی با هوای دل انگیز تابستانی و البته سرد زمستانی و آرامش محیط و انرژی بارگاهش. آرامگاه بایزید بسطامی در شهر بسطام، و شمال مقبره امام زاده محمد ابن صادق علیه السلام واقع است. آرامگاه این عارف شهیر عاری از هرگونه تزئین است و به نظر میرسد هیچ گاه ساختمانی مشابه مقبره دیگر بزرگان روی آن بنا نشده و بی اعتنایی به مادیات و گریز از تجمل در این آرامگاه بسیار کوچک به چشم میآید. مقبره ای که در واقع پنجره ای است با سقفی فلزی که به زحمت چند نفر را در خود جای می دهد. روی قبر سنگ مرمری قرار دارد که کلماتی از مناجات مشهور حضرت علی علیه السلام برآن حک شده است.شهربسطام در شش کیلومتری شمال شاهرود همچون باغستانی در دل کویر قرار گرفته است. شهری که کوچه باغ ها و مسجد تاریخی، صومعه بایزید، گنبد غازان خان، منار سلجوقی و دیگر دیدنی هایش کم از یک جاذبه دلپذیر و روح افزا ندارد.شیخ ابوالحسن خرقانی در 24 کیلومتری شاهرود، در شمال قصبه خرقان رویبلندی یک تپه آرمیده است. آرامگاه این عارف نامی و وارسته و فضای سبز اطراف آن محیطی آرام بخش و معنوی را بر بلندای این تپه ساخته است. مکانی که برای استراحت فکری و معنوی بسیار مناسب است. البته فراموش نکنید که این ناحیه زمستان هایی سرد دارد. در جوار این مقبره مسجدی بوده که در حال حاضر از مسجد و گنبد آنتنها محراب اش باقی مانده است و برخلاف مسجدهای دیگر این نواحی رو به مغرب است. این محراب داری گچبری زیبا یی است.آرامگاه شیخ حسن جوری مقصد دیگر ما است. شیخ حسن جوری یکی از رهبران قیام سربداران و از شاگردان شیخ خلیفه و از رهبران سیاسی و مذهبی قرن هفتم هجری بود که به دست وجی الدین مسعود در سال 745 به شهادت رسید .آرامگاه این عارف در 150 کیلومتری شاهرود واقع در روستای کلاته میر علم فیروزآباد حوالی روستای فرومد است. این آرامگاه متشکل از یک اتاق 3 در 4 خشتی و گنبدروی آندر ناحیه شمالی شهر قدیمی جور قرار دارد؛ آرامگاهی عاری از هرگونه پیرایه و تشریفات ظاهری. اگر خیلی طالب رکود زدن نیستید و آرامش در سفر را بر تعداد و حجم بازدید ها ترجیح می دهید باید دیدار از این آرامگاه را به فرصت دیگری موکول کنید. تنها دو بارگاه بازید بسطامی و ابوالحسن خرقانی فاصله ای نزدیک به هم دارند.و مقصد آخر آرامگاهی ما، مقبره ابن یمین فرومدی، شاعر مشهور وقطعه سرای پارسی گو است کهدر انتهای روستای فرومد قرار دارد. باطن زیبای ساختمان شش گوش آرامگاه با بافت روستا تطابق ندارد. سنگ قبر داری شش ضلع کوچک است که روی آن نوشته شده است : «آرامگاه امیر فخرالدین محمد ابن یمین الدین متخلص به ابن یمین. شاعری بوده است دانشمند. دوران زندگی را با کمال مناعت و وارستگی به پایان رسانده است. دیوان کامل او در جنگ سربداران از بین رفت و دیوان دیگری تنظیم کرد که به جای مانده است. سال تولدش برابر با 685 هجری قمری و سال وفاتش برابر است با 769 هجری قمری».گذشته از محوطه آرامگاه ابوالحسن خرقانی که سکو هایی برای چادر زدن و شب مانی دارد؛ بسطام یک مهمانسرای جهانگردی هم دارد. جایی که شاید سپری کردن یک شب پاییزی سرد در آن برای بسیاری، آرامش بیشتری را به ارمغان آورد تا اقامت در چادر در قصبه ی خرقان. طبیعت شهرستان شاهرود برزخ خوش آب و هوایی است میان کویر مرکزی ایران و پارک ملی خوار توران در جنوبو جغرافیای جنگلی و جنگل ابر در شمال آن. اما در هر حال آب و هوای پاییزی و زمستانی بسطام و خرقان که به نوعی ییلاق شاهرود اند، سرد است. روستای مجن، روستای ابر و جنگل ابر، و پارک کویری و ملی خوار توران طبیعت های جذاب و بسیار نزدیک به مرکز شهرستان شاهرود است. شگفتی اصلی شاهرود همین نزدیکی جنگل و کویر است که در نوع خود در ایران بی نظیر و در جهان کم نظیر است. با همه ی این نزدیکی گنجاندن دیدار از این هر دو جلوه ی طبیعی در یک سفر کوتاه چند روزه چندان شدنی و دلچسب نیست. جنگل ابر و پارک خوار توران دو برنامه جداگانه است.برنامه ی آرامگاهی دو روزه دیدار ازبسطامو خرقان را هم اگر فارغ از همه ی این شگفتی های طبیعی سپری کنید قطعا بهره ی بهتری خواهید برد. فقط برج کاشانه ی بسطام که تنها دقایقی از شما وقت خواهد گرفت از قلم افتاد. برجی که از داخل 24 متر و از بیرون 20 متر بلندا دارد و تاریخ دقیق ساخت آن معلوم نیست. برخی از بومیان شهر معتقدند که بنا متعلق به پیش از اسلام و در اصل آتشکده بوده است. درهرحال در ضلع جنوب غربی این برج کثیرالاضلاع (30 ضلعی) بر آجری بسم الله الرحمن الرحیمی با خط ثلث زیبایی نقش بسته است.دسترسی به بسطام از مبدا تهران با طی حدود 420 کیلومتر از جاده ی دو بانده ی تهران مشهد به ساده ترین شکل میسر است. پس از خروج از تهران و گذر از ایوانکی و گرمسار و سمنان و دامغان، شاهرود در کیلومتر 412 پیش روی شماست و با خودروی شخصی و رانندگی مطمئن و بی عجله، فاصله زمانی شما با شاهرود حدود 5 ساعت است. فقط به خاطر داشته باشید هنگام بازگشت ورود به تهران در ساعات پایانی جمعه وتعطیلات همواره با تراکم بیشتری همراه است و از جمله در محور گرمسار به تهران.Thursday, December 2, 2010عشق پاییز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=66
وقتی چیزی را دوست داری، تمام شدنش درد آور است و آنگاه که تنفری هست از موجودی، آغازش نا خواستنی است. پاییز را تمام و کمال، آغاز و انجامش را دوست دارم.Monday, November 29, 2010خدا نصیب گرگ بیابان نکند
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=65
وقتی برنامه ای باشد که محمود احمدی نژاد در آن حاضر باشد، رییس جمهور یک کشور دیگر از جنس خودمان هم باشد؛ و برنامه در شهرستان باشد و میزبان مجموعه ای غیر از ریاست جمهوری.وقتی همراه احمدی نژاد تعدادی خبرنگار و عکاس می آید؛ همراه رییس جمهور ترکمنستان هم تعداد دیگری؛ استانداری هم یک ون عکاس و خبرنگار می آورد؛ صدا و سیما هم که همیشه مستقل است و یک تعداد زیادی دوربین و سه پایه و اینا هست که چون در ایران غیر از صدا و سیما رسانه ی دیگری نداریم به گمانم این جماعت همه دارند برای آقای ضرغامی کار می کنند و غبطه می خوریم به این همه نیرویش؛ (خدایی خیلی خیلی دوربین تصویری برداری بود تو مراسم)؛ میزبان هم که وزارت نفت و شرکت گاز و و اینا باشندد و خبرنگاران و عکاسان خود را دارند، از مرکز و خارج از مرکز. وقتی برنامه در شهرستان دور است و جا و مکان محدود و میزبانان زیاد، آنگاه شمار اندک صندلی های سالن و تعداد پر شمار مهمانان را هیچ کس نمی داند. آن وقت این طور می شود غیر از اینکه پدر صاحب من درآمد و دعا می کنم عکاسی از چنین برنامه هایی را خدا نصیب گرگ بیابان نکند؛ مثلا بعد از اینکه برای سلامت روسای جمهور و جلوگیری از له شدنشون به معنی واقعی به شکل وحشتناکی در را محافظان بستند، منوچهر متکی باید این چنین فریاد بزند که آقا این دو نفر وزیرند بذار بیان تو(وزیر خارجه و یک وزیر دیگر از ترکمنستان). جایی که وزیر خارجه لای در می ماند وضیعت عکاس به گونه ای است که گویا از میدان جنگ برگشته است. برای دیدن گزارش تصویری 1 و 2 در شانا کلیک کنید. این جمعیت حدود یک سوم افرادی هستند که در تمام مدت این برنامه رسمی به روسای جمهور هجوم برده اند. دوسوم دیگر پشت نرده ای هستند که من این عکس را از آنجا گرفته ام و لحظه ای بعد به هم ملحق شدند. عکس: محمد قدمعلیMonday, November 29, 2010گندم بریان شهداد، کره ماه زمین
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=64
جذابیت تنها با کنتراست یا تباین است که نمایان می شود؛ پدیده ای که ایران را به واقع سرزمینی با جذبه های خاص خود کرده است. شاید پدیده های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی پرکنتراست ایران زمین، متاثر از جغرافیای تند و تیز آن است. به عنوان نمونه گرمترین نقطه زمین در گندم بریان کویر لوت با دمایی افزون بر 67 درجه ی سانتی گراد در سایه تابستان و قله ی همیشه برفی جوپار تنها 150 کیلومتر فاصله دارند. یا شهرستان قلعه گنج برخلاف نامش یکی از فقیر ترین مناطق ایران است و در استانی واقع است که پسته و فرش، از ارزشمند ترین محصولات صادراتی ایران در آن تولید می شود.ازاین نمونه های تباین زشت و زیبا ی استان کرمان که بگذریم، «کلوت» های کرمان، عارضه ی کلوخی که بر اثر فرسایش آبی و بادی و طی هزاران سال شکل گرفتهاند، زیبایی منحصربهفردی است که شاید در سراسر جهان، تنها در آمریکا نمونهاش را بتوان یافت، جذبه ای است که گذار ما را به کرمان انداخته است. غرایبی طبیعی که گویی موجوداتی چون بنیبشر در ساختمان آن دخیل بودهاند. قطعات عظیم شنی که طبقه طبقه برهم قرار گرفتهاند و در تلالو طلایی آفتاب غروب، سرخ سرخ شدهاند. دالانهایی هم که میان این کلوتها واقعاند، سراسر زیبایی وهم گونهای آفریدهاند که اندیشه توتم با ترس را در دل آدمی میپروراند. حقیقتا احساس نزدیکی به مرز عالم به آدمی دست میدهد (البته اگر با تورهای شلوغ و پلوغ و مملو از رنگرنگ آدمیزادگان شاد و شلوغ همراه نباشید و باد پلاستیک باقی مانده گردشگران پیش از شما را به صورتتان نکوبد).پیشتر گرمترین نقطه زمین دره مرگ صحرای آریزونای آمریکا با دمای 63 درجه ثبت شده بود؛ اما دکتر پرویز کردوانی (1310) کویر شناس مشهور و بنیانگذار مرکز تحقیقات کویری و بیابانی دانشگاه تهران اثبات کرده است که گندم بریان در بیابان لوت با دمایی بیش از 67 درجه سانتیگراد در سایه، گرمترین نقطه کره خاکی است. منطقه گندم بریان که در دشت لوت در 80 کیلومتری شهداد و در شرق رود بیرجند قرار گرفته، منطقهای با پوشش آتشفشانی است و همین پوشش سیاه آتشفشانی موجب بالا رفتن شدید گرما در این منطقه میشود. همچنین گندم بریان پستترین منطقه داخلی ایران است و این موضوع نیز از دیگر دلایل گرمای شدید آن است. دکتر کردوانی معتقد است که در گندم بریان، در منطقهای بهطول 200 و عرض 150 کیلومتر، هیچ موجود زندهای زندگی نمیکند و شرایط بهگونهای است که امکان زیست هیچ گیاه یا حیوانی وجود ندارد. گواه او بر این مدعا این است که در پژوهش های خود مشاهده کرده است کهگاو و گوسفند مردهای که توسط کامیونهای عبوری در گندم بریان رها شده بودند تجزیه نشده و نگندیده بودند؛ بلکه فقط در اثر حرارت خورشید خشک شده بودند و این موضوع نشان میدهد که در این منطقه حتی باکتری هم امکان حیات ندارد. این چنین است که کردوانی معتقد است «کویر لوت، کره ماه زمین است». شاخصهای که به تنهایی کافی است تا انسان های بسیاری را راغب کند برای دیدن و لمس کردن این خشونت داغ طبیعی؛ هرچند که گرمای منحصربه فرد تنها شاخصه ی کویر شهداد نیست.کرمان با در بر گرفتن بخش عمدهای از دشت لوت مهد شگفتیهای کویری است. شهر افسانه ای کلوتها و مرتفعترین هرم های ماسهای دنیا.شهداد، شهر زیبا و مملو از نخلستانهای سرسبز در 70 کیلومتری شمال شرق کرمان و غرب کویر لوت واقع است. شهری که انگار سرسبزی و طراوتش میان هیچستان کویر دوچندان شده و کاریز (قنات) این ابتکار ایرانی در دل داغی و خشکی بینهایت کویر، زندگی و سرزندگی ساخته است. از شهداد که به سمت شمال و اندکی شرق خارج میشوی و پس از گذران 40 کیلومتر و پشت سر گذاشتن ده سیف، آخرین روستای تاب آورده در مواجهه با کویر و تقریبا متروک شده ی اکنون، زیبایی بیحد و حصر «کلوت»ها نمایان میشود. ستون های وسیع با طیف رنگی کرم رنگ روشن تا قهوهای تیره و سوخته که همدستی دراز مدت آب و باد و خاک(ماسه) آنها را لایه لایه ساخته است. در کمترین فاصله شهر افسانه ای کلوت ها، کمپ کویری شهداد واقع است. کمپی زیبا که آلاچیقهای حصیری و گنبدی شکل آن، مکان بسیار مناسبی است برای اتراق و شبمانی و دیدن آسمان شب و پرستاره ی کویر. البته محلی است بسیار سرد در شبهای زمستان که معمولا پس از پاییز فصل کویرگردی است و بدون کیسه خواب مناسب و عادت به ماندن در سرما، برخلاف اهل طبیعت اصلا شب خوبی را در زمستان سپری نخواهید کرد. اما اگر با طبیعت و سرما و گرمای آن انس داشته باشید، کمپ کویری شهداد محل بسیار جذابی است که در عین وجود سرپناه و آب و امکانات بهداشتی، لذت بودن در دل طبیعت را به هیچ عنوان از دست رفته نخواهید دید.ساخت کمپ شهداد شاید نسبت به کاربردی که دارد هزینه ی چندانی هم نداشته است (جدیترین هزینه ی ساخت آن شاید رساندن برق و حدود 20 کیلومتر کابلکشی باشد)؛ اما کاری بسیار پسندیده است که کمتر نمونه ی آن را میتوان در حوزه ی گردشگری ایران یافت. هم موجب رفاه و لذت مسافران است هم عاملی است برای حفظ محیطزیست از آلودگیهایی که حضور بیبرنامه ی آدمی در طبیعت موجب میشود. این کمپ با 40 نفر ظرفیت برای پذیرایی رایگان از گردشگران حدود 20 کیلومتر با کلوتها فاصله دارد و با طی جاده آسفالته شهداد به نهبندان میتوان از کمپ به کلوتها رسید. فراموش نکنید پیاده روی در کویر و میان کلوت ها را طوری برنامه ریزی کنید که حتما یک غروب آفتاب را آنجا باشید تا در نور مناسب، زیبایی بی حد کلوت ها را تجربه کنید.اجرای تابستانی یا در فصول گرم سال این برنامه ماجراجویی واقعی است و عاری از خطر نیست. تقریبا در فصلهای تیر و مرداد اصلا کسی به کمپ کویری شهداد رفت و آمد ندارد. بهترین زمان برای اجرای این برنامه پاییز و زمستان است و برای رهایی از سرمای شبهای کویر می توان ماههای نخستین پاییز، یا ماه پایانی زمستان را انتخاب کرد.رود شور، تنها رودخانه ی دایمی اعماق کویر لوت، غریبه ی دیدنی دیگری است که برخلاف شگفتی و غریبیاش برای ما، قرابت ملموسی با کویر دارد و 200 کیلومتر مسیر پر پیچ وخمی از رشته کوههای شمال غرب بیرجند طی میکند و به گود نمک سر یا معدن نمک شهداد میریزد. آب این رود بسیار شور است. چنانکه هر چه به چاله ی مرکزی لوت نزدیکتر میشوی گویی به جای آب، ماست در آن جاری است و کنارههای آن بلورهایی از نمک پدیدار است. بلورهای زیبای نمک که اشکال هندسی مختلف دارد و قابل استحصال است.شهداد نیزخود شهری دیدنی است. از آثار تاریخی شهداد میتوان به «پیربابا مسافر»، قلعههای «چغوکی»، «رموک» و «کهنه»، «بقعه ی امامزاده» و آبانبارهای این شهر نام برد.برای اجرای برنامه ی کویر شهداد اگر دیدار از کرمان و ماهان را هم جزو برنامه ی خود بگنجانید دست کم باید چهار روز زمان صرف کنید. از راههای خوب دسترسی به کرمان برای تهرانی ها قطاری است که هر روز عصر از تهران به مقصد کرمان حرکت میکند و حدود ساعت هفت صبح به مقصد میرسد. به این ترتیب پس از رسیدن به کرمان تا عصر زمان مناسبی است برای دیدار از کرمان و اماکنی چون مسجد جامع کرمان و حمام گنجعلیخان و عصر حرکت به سمت شهداد و هماهنگی با شهرداری و رفتن به کمپ به نحوی که پیش از تاریکی هوا به آنجا برسید. یعنی در فصل سرد سال حداکثر باید ساعت سه عصر از کرمان خارج شوید. پس از اقامت شبانه در کمپ روز دوم سفر را میتوان تمامابه کویر لوت، رودشور و کلوتها و پیادهروی میان آنها و دیدار از قلعه ی قدیمی اختصاص داد، تا شب که مجددا در کمپ اقامت خواهید گزید.روز سوم را هم میتوان به سمت ماهان رفت و بقعه ی شاه نعمتالله ولی را دید و زیارت کرد، و باغ شازده را گشت که از نمونههای بینظیر باغ ایرانی است و نهار را در آنجا صرف کرد و در نهایت عصر هم حرکت به سوی کرمان و دوباره سوار بر قطاری شد که عصر از کرمان حرکت میکند و صبح زود فردای آن روز به تهران بازخواهد گشت. سفرکویری و پاییزی تان به خیر!برای دیدن این گزارش در روزنامه شرق کلیک کنید.Sunday, November 21, 2010گلستان سرخ
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=63
در امتداد نخستین باد پاییزی تابستان که به روز های پایانی می رسد، همواره بادی وزیدن می گیرد که قدیم ها فکر می کردم خدا این باد را مخصوص ما بچه ها می فرستد. بادی که بادبادک های حصیری دست سازمان را به هوا ببرد و واپسین روزهای تعطیلی تابستان را خاطره انگیز تر از ماه های پیش اش کند. این روز ها به نخستین باد های سرد پاییزی فکر می کنم و زردی و سرخی برگ های درختانی که اندکی پیش سبزِ سبز بوده اند. نخستین سوز سرما که می آید طبیعت سبز را چنان زرد و سرخ می کند که تا چشم کار می کند، گرمای رنگ است و اگر نبود همان سوز سرد پاییزکه سبزه را زرد کرده، پاک فراموش می کردیم که فصل سرد سال در راه است. کسی چه می داند، شاید این نام کوتاه «باد» که بر تمام جابجایی های هوا نهاده ایم، پسوند های گوناگونی دارد. شاید این باد و این زردی و سرخی بی حد، قرار است ما را برای فصل سرد آماده کند. شاید تبار باد پاییز با آن باد های آخر شهریوری که بادبادک هایمان را به آسمان می برد متفاوت است. گذشته ازاین خیال ها، نتیجه باد پاییز سرخی دیدنی برگ هاست که همواره برای دیدنشان لحظه شماری می کنم.برای دیدن این زیبایی زودگذر هر کجا که درختانی هستند و نخستین باد پاییز بدان ها رسیده مقصد مناسبی است؛ اما در این میان گلستان چیز دیگری است. گلستان سرزمین آبشارهای کوچک و بزرگی چون «لوه»، «شیرآباد» و ... است و پارک ملی گلستان، بزرگترین و با ارزشترین پارک ملی کشور از لحاظ نوع پوشش گیاهی و جانوری را در دل خود جای داده است. جنگل های دیدنی و در دسترس و در عین حال به نسبت جنگل های گیلان و مازندران کمتر دست خورده و پر شده از پلاستیک، شاخصه ی دیگر استان گلستان است. به طور طبیعی و با توجه به اقلیم گلستان، روزهای پایانی آبان و آغازین آذر ماه هر سال جنگل های سبز گلستان زرد و سرخ شده و بسیار دیدنی تر پیش می شود. اما این داستان با توجه به روند سرد شدن هوا و بارش های پاییزی و نوع ( باران، تگرگ یا برف) و میزان آن متفاوت است. گاهی ممکن است باد و بورانی تند برگ ها را از درختان جدا کند پیش از آنکه آنها کاملا سرخ شوند. و بر عکس، گاهی آن قدر باد سرد پاییز تاخیر می کند تا برف سفید به یک باره روی برگ های ههمچنان سبز می نشیند.استان گلستان در محدوده ی جغرافیایی 54 تا 56 درجه ی طول شرقی و 30/36 تا 15/38 عرض شمالی، با مرکزیت گرگان و مساحت 20 هزار و 367 کیلومتر مربع و 33/1 درصد از مساحت ایران گسترده است. سرزمینی با سه گونه ی آب و هوایی «معتدل مدیترانهای»، «نیمه بیابانی و گرم» و «کوهستانی» که بیشتر آن را گونه ی نخست در بر گرفته است.مشهور ترین و عین حال در دسترس ترین جنگل این استان« نهارخوران» گرگان است که در حاشیه جنوبی این شهر واقع است. در میانه راه نهار خوران و پنج کیلومتری جنوب غرب گرگان مسیری که چند سالی است باز شده و به جنگل زیبایی به نام «النگ دره» داخل می شود، گزینه ی دیگری است که در دیدار از گرگان پیش روی شماست. اگر از گرگان به سوی شرق در راه اصلی که به مشهد منتهی می شود حرکت کنید تا پیش از رسیدن به ابتدای جنگل گلستان در روستای «تنگراه»، تقریبا تمام مسیر از جنگل عبور می کنید. جنگل هایی که در ناحیه معتدل مدیترانه ای واقع است و زمان مناسب برای دیدار پاییزی از آن معمولا اوایل آذر است. مثل پارک جنگلی دلند که حدودا در کیلومتر 60 این جاده است.اگر شما زود تر از باد پاییز به منطقه رسیدید و با پایداری سبزی درختان مواجه شدید، باید جاده را به سوی شرق ادامه دهید و به محدوده جنگل گلستان وارد شوید. هر چه به سمت شرق ( در واقع شمال شرق، چراکه امتداد جاده جنوب غربی- شمال شرقی است) بروید هوا سردتر و کوهستانی تر می شود و در نتیجه زردی و سرخی زودتر به سراغ درختان سبز می آید. و اگر همراه با خزان به منطقه گرگان برسید با ادامه راه به سمت شرق با خزان کامل درختان و طبیعت زمستانی مواجه خواهید شد.اما پیشنهاد ویژه برای سفر پاییزی گلستان، صعود قله ی «قلعه ماران» (موران) است. در کل کوهستان گلستان ارتفاع چندانی ندارد، اما به دلیل نوع پوشش جنگلی، وجود رودها و آبشارها، زیبایی منحصربه فردی میان کوههای ایران دارد. بلندترین قله ی منطقه ، قله ی «شاه کوه» با ارتفاع سه هزار و 750 متر است. در پاییز سرد (اواسط آبان تا اواسط آذرماه) سراسر گلستان با طیف رنگهای زرد و سرخ گرمگرم است و تمامی مسیرهای صعود قلعه ماران در دل گرمای رنگ وارنگ طبیعت واقع است.قلعه ماران پنج مسیر صعود دارد: 1- سید کلاته، جامه شوران، قله 2- شش آب، پاقلعه، قله 3- شش آب، پا قلعه، سرگل، قله 4- خانببین، شیرآباد، پشمکی، قله 5- علیآباد، زرینگل، سیاه رودبار، خاک پیرزن، قله. در میانه ی راه سه مسیر اول پناهگاهی 70 متری ساخته شده که کنار آن هم چشمه آبی جوشان است و محل بسیار مناسبی برای اتراق و شبخوابی و استفاده از طبیعت است.البته در مسیر دوم جادهای خاکی تا بالای پناهگاه کشیده شده است که رسیدن به این منطقه با اتومبیل برابر است با از دست دادن زیباییهای بسیار و پیادهروی مسیر جنگلی تا پناهگاه از طریق مسیر اول. فاصله ی جاده ی رامیان تا سیدکلاته شش کیلومتر و ارتفاع روستای سیدکلاته از دریا 300 متر است که نقطه یآغازین صعود است.پس از ورود به روستا از منتهیالیه سمت چپ روستا مسیر پاکوب صعود آغاز میشود. تا پناهگاه که 1050 متر از سطح دریا ارتفاع دارد کمتر از سه ساعت کوهپیمایی سبک در پیش است. اگر پس از ظهر حرکت را آغاز کرده باشیم، غروب و شب هنگام پناهگاه که اغلب در این فصل مه گرفته است بسیار دلانگیز خواهد بود.از پناهگاه تا چشمه ی پشمکی و آغل گوسفندان تقریباً سراسر با شیب تند و باز میان جنگل است. اگر بارندگی بوده باشد این شیب تند و سطح لغزنده ای که پیش روست صعود را کمی با مشکل مواجه می کند. در هر حال طی این مسیر حدود دو ساعت و نیم زمان می برد تا به بالای دیواره ای زیبا برسید. دیوارههای سنگی مسیر که طول آنها به حدود 150 متر میرسد برای سنگنوردی و صعود فنی مناسب است که در مسیر معمول با گردش به منتهیالیه چپ (تقریباً در راستای شرق) مسیر دیوارهها را در واقع دور زده و به بالای آنها میرسیم. از آغل گوسفندان تا قله باز مسیر ساده و کمشیبی در پیش است که برای شهروند شهری مثل تهران که محل سکونتاش در ارتفاعی افزون بر 1000 متر واقع است، بیشتر شبیه پیادهروی است تا کوهپیمایی. پوشش گیاهی مسیرهم تنک میشود. هرچند که تا خود قله همچنان درختهایی با برگهای سوزنی وجود دارند.در نزدیکیهای قله،محلی به نام «گندم سوخته» واقع است. گندم سوخته درواقع چاههای گندم سوخته ی امیرخان سردار، برادر محمد زمان خان که سردار فتحعلیشاه قاجار بوده است و همچنان بقایای گندمهای سوخته ی آن باقی است. همچنین تکههای شکسته ی سفالین مربوط به عصر قاجار در این محل به راحتی یافتنی است. مسیر بازگشت هم از همان مسیر رفته است، دست کم برای ما که شب را در آغل گوسفندان اتراق کردهایم و کولههایمان را همانجا گذاشتهایم. اما پس از رسیدن به شش آب میتوان با اتومبیلهای شاسی بلند که قبل از صعود هماهنگ شده باشند تا رامیان را سواره بازگشت. صعود به قله ی ماران در تمام فصول سال زیباییهای خاص خودش را دارد که شاید پاییز آن زیباییهایی افزون داشته باشد.صعود زمستانی نیازمند تجهیزات کامل زمستانی است. در هر حال صعود به این قله با راهنمای محلی شما را از خطر گم شدن مصون می دارد. مخصوصا اگر هوا مه آلود شود یافتن مسیر در جنگل کار بسیار دشواری است. پس خطر نکنید و با راهنما قدم در راه بگذارید. غیر از صعود زمستانی، صعود به این قله برنامه ی سبکی است که میتواند در کنار یک برنامه ی بازدید مفصلتر از استان گلستان قرار گیرد. از جمله ویژگیهای گلستان هم وجود زیباییهای گوناگون در محدودهای کوچک است. به عنوان نمونه حداکثر با فاصله ی زمانی دو ساعت از شهر گنبد; بیابان،کوهستان، جنگل، دریای خزر و خلیج گرگان در دسترس است.پارک ملی گلستان، خلیجگرگان و شبه جزیره ی میانکاله، آبشارهای گوناگون و اماکن جنگلی دیگر از جمله ی دیدنیهای طبیعی گلستان است که به جهت فاصله ی بیشتر با تهران نسبت به دو استان سرسبز مازندران و گیلان معمولاً بکرتر، پاکیزهتر و دیدنیتر است.پی نوشت: امروز که این گزارش در شرق منتشر شد، جنگل های گلستان همچنان در حال سوختن در آتش بودند. کاش این آتشی که به خانه مان افتاده زودتر فرو نشیند.Sunday, November 14, 2010گورستان کاتولیک ها
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=62
قبرستان کاتولیک ها در تهران که ملک مشترک فرانسه و ایتالیاست. اینجایی که این کارگر دارد تلاش می کند تا قبری را از بقایای درختی خلاص کند در محدوده ی اراضی ایتالیاست در سرآسیاب دولاب تهران.قبرستان جایگاه مردگان است اما به گمان من جای بسیار مناسبی برای دریافت احوال زندگان است. به نظرم شبیه سازی های عینی و ذهنی ام از زندگان امروز و خانه ی مردگان – ایرانی اعم از مسلمان، مسیحی و ...ــ کسانی را ناخوش آید. شاید روز دیگری بگویمچیزکی. عکس: محمد قدمعلیSunday, November 7, 2010افسون کویر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=61
سفر به مصر با خودروی شخصیآسمان آبی پررنگ و زمین لخت، هیچستانی آرام و بی صدا، بسیار دور از هیاهوی شهرهای شلوغ، خارج از محدوده ی ازدحام خودروهایی که دیگر به قطاری بزرگ در جاده های شمالی بدل شده اند. جایی درست نزدیک به مرکز پهنه ی یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و هشت کیلومتر مربعی ایران و در میانه ی کویری پهناور، روستایی به نام «مصر» واقع است. روستایی که مثل خود کویر شگفتانگیز است. هر چند که پستی ها و بلندی های طبیعت سراسر شگفتی است؛ اما شگفتی منحصر به فردی است شگفتی کویر. افسونی که روایت نمی پذیرد وحضورلازمه یدرک آن است. نه متن، نه عکس و نه هیچ رسانه ی دیگری حتی رویای کویر را هم تمام و کمال زنده نمی کند؛ اما به هر روی گریزی نیست از پارادوکس نوشتن از این هیچ (کویر)؛ چراکه حضور در کویر هیچگاه دایمی نیست.برای تهییج آن کس که تا کنون کویر را حس نکرده است تعبیر مشهور دکتر «آلفونس گابریل» (1892-1937م) جغرافیدان و پزشک اتریشی را می گویند: «هر کس یک بار کویر را ببیند، افسون آن تا پایان عمر رهایش نمی کند!» و نمی کند. سکوت کویر بیشاز هر کلام دیگری در جان می نشیند. کویر آنچنان ساکت و بی چیز است که گویی به آخر دنیا و اصل و اساس آن نزدیک شده ای. شاید احساساتی میشوم، هر بار که به کویر میروم، اما به گمانم به دور از هرگونه احساس، در پهنهای که زیر پایت تا چشم کار میکند ماسهبادی است و بالای سرت آسمان سرمهای بیلک و دیگر هیچ؛ تجسم عینی «لا اله» است و واقعا در کویر جز او نیست. هیچ بازیچهای به بازیات نمیگیرد و هیچ بیهودهای سرگرمت نمیسازد.غروب که میشود آسمان و زمین یکپارچه سرخ میشوند و آن «دویی» هم «یکی» میشود تا نهایت یگانگی را تجربه کنی.در دل کویر مرکزی ایران و در گوشهای از آن، روستای مصر همچون جزیره ی کوچک و آباد میان دریای بیکرانی از شنهای روان آرمیده است. این شنهای روان که بومیها با ترکیب زیبای پارسی «ماسه بادی» از آن نام میبرند همه چیز این دریاست و برخلاف دریای آبی مرسوم، کمتر موجودی زنده یا مرده در آن یافت میشود. «رمل» واژه ی عربی همین ماسه بادی زیباست که از زبان شهری ها می شنوم. ماسهبادیها تا دیوار به دیوار چینههای روستا و زمینهای کشاورزی آن پیش آمدهاند و درعین لطافت و زیبایی بسیار، گویی به انتظار نشستهاند تا روستا را هم درنوردند.اما مردمان کویر در دل این دریای شن، با توسل به کاریز (قنات)، این ابتکار ایرانیان، جزیرهای ساختهاند بستر نعمت: خرما، انار، صیفی. شاید هم، همین نخلهای استوارند که این سرسبزی را میان این همه بیآبی و داغی به ارمغان آوردهاند.روستای مصر 45 کیلومتری شرق شهرستان جندق و 30 کیلومتری شمال شهرستان خور از توابع استان اصفهان واقع است، یعنی در مدار 04/34 شمالی و 47/54 شرقی. هرچند مصر در استان اصفهان واقع شده و نزدیک به نائین؛ اما برای تهرانی ها دسترسی به آن از استان سمنان و شهر دامغان آسوده تر است. اگر از دامغان حدود 260 کیلومتر به سوی جنوب بروید به شهر جندق می رسید. از تمام امکانات شهری که ممکن است به آن محتاج شوید، جایگاه سوخت (بنزین و گازوئیل) و مسجدی خواهید یافت. پس اگر تاکنون به کویر نرفته اید و اکنون مشتاق دیدار این زیبایی بی حد و حصر شده اید، مجهز سفر کنید. سراسر این 260 کیلومترصرفنظر از چند روستای کوچک ابتدای مسیر، بیابان است و عاری از دستکاری و خرابکاری بشر در طبیعت. از «معلمان» که عبور کنید دیگر تا جندق آبادی ای نمی بینید.کاملا برخلاف روستای مصر، شهر جندق زیبا نیست و بناهای آجری بدون روکار و در و پنجرههای آهنی نافرم زد زنگ خورده و رنگ نخورده شهری ساخته به دور از هویت اصلی خود؛ اما ساختمانهای کاهگلی و کویری مصر سراسر زیبایی است و چشمنوازی. معماری ساختمانها هم، همان معماری اصیل و سنتی ایران است که بدون وسایل برقی خنککننده، تحمل تابستانهای گرم کویر را برای اهالیاش ممکن کرده است. (البته توصیه نمیشود که برای رفتن به کویر فصل تابستان را انتخاب کنید. گرمای تابستان در سایه ی کویر افزون بر 50 درجه سانتیگراد است).مسیر 45 کیلومتری جندق به مصر راهی شنی است که دقیقاً از پشت جایگاه سوخت به سمت شرق منشعب می شود. راه دیگر دسترسی به روستا مسیر آسفات «خور» به مصر است که اگر با خودروی شخصی از مسیر دامغان به جندق رسیده اید به کارتان نمی آید و مسیر دور می شود. به جاده خاکی بزنید؛ راه اش آنچنان بد نیست و خودروی سواری سفید و کوچک این روزهای بسیاری از ایرانیان هم به راحتی تاب رفتن را دارد. اما به هر حال خور شهر آباد تری است و برای برگشت بد نیست آن راه را انتخاب کنید و سری هم به دریاچه ی نمک نزدیک به آن بزنید. کمتر از 50 کیلومتر پس از خور در راه طبس واقع است. روستای مصر با دو روستای بسیار کوچک دیگر به نامهای علیآباد و فرحزاد در یک خط شمالی جنوبی به طول حدود هشت کیلومتر واقع شده است. تعداد خانوارهای ساکن در فرحزاد کمتر از تعداد انگشتان یک دست است و روستای علیآباد هم ظاهرا سالهای زیادی است که متروکه شده است.آب کشاورزی و شرب روستا از طریق یک قنات که از سرمنشأ آن تا روستا نزدیک به 40 کیلومتر فاصله دارد، تامین میشود که آب شیرین و گوارایی است. خانههای روستا، مسجد و دبستان آن هم دو طرف خیابان اصلی که آب قنات از میانش میگذرد، قرار گرفته است.ورودی روستا دو اتاق کوچک مقابل هم قرار گرفتهاند که داخل یکی ژنراتور بزرگی است که برق مصرو روستای همجوار را تامین میکند و دیگری تنها مغازه ی روستا است و مجهز به خط تلفن ثابتی است که ارتباطات مخابراتی ساکنان یا احیانا مسافران را برقرار میکند (ارتباط با تلفن همراه میسر نیست). کشک تازه و نساییده، رب انار، شیره ی خرما و شیر شتر از جمله ی سوغات این روستای کمنظیر ایران است. البته اگر هنگامی آنجا باشید که فصلش به اتمام نرسیده باشد.اگر اهل ماجراجویی های پر مخاطرهنیستید، برای رفتن به کویر مصر طبیعتا باید نیمه ی دوم سال را انتخاب کنید. البته به یاد داشته باشید که رانندگی در جادههای کویری در روزهای بارانی یا اندکی پس از آن خالی از خطر نیست. اگر اندکی از مسیر معمولا باریک آسفالت به شانه ی خاکی منحرف شوید، به علت سستی خاک احتمال واژگون شدن خودرو بسیار است. مسیر دامغان، معلمان، جندق هم مسیری کم رفت وآمد است که بیشتر محل گذر کامیون های سنگین است و آنها هم وقتی از روبه رو می آیند ذره ای از راهی که می آیند به کنار منحرف نمی شوند و این شمایید که باید خودروی کوچک ایرانی سفید خود را با مدارا و آهستگی به منتها الیه راست جاده هدایت کنید و مراقب باشید که از آسفالت خارج نشوید.حالا که اینقدر از رانندگی و خطرات آن گفتیم بد نیست خطر برخورد با شتر هم گوشزد شود. در مسیر خور حضور ناگهانی شتر ها در جاده امری کاملا عادی است و متاسفانه برخورد با شتر به صورت عادی بسیار بسیار خطرناک و مرگ آفرین است. پس مراقب وسوسه ی سرعت در جاده ی خلوت و مثل خط کش صاف خور به طبسباشید.آنچه لازم نیست نگرانش باشید اسکان است. در خود روستای مصر و حتی فرحزاد و چند روستای دیگر منطقه خانه هایی با معماری کلاسیک ایرانی که حیاط در میان عمارت و گرداگرد آن اتاق ها هستند برای اسکان مسافران هست. بعضی صبحانه و نهار و شام هم سرو می کنند. اگر هم عادت به شب مانی در دل طبیعت ندارید و هتل را ترجیح می دهید باید در خور بمانید. فقط حتما برای تعطیلات چند روزه که در پاییز و زمستان پیش می آید فراموش نکنید که پیش از عزیمت با آنها همانگ کنید. و نکته ی آخر اینکه اگر مبدا شما تهران است، تنها راه دسترسی به منطقه از طریق وسایل حمل و نقل عمومی اتوبوس هایی است که هفته ای چند نوبت از پایانه ی جنوب تهران به مقصد خور حرکت می کنند.به هر روی، دیدن دست کم یکباره ی کویرِ کمتر دست خورده ی مصر بسیار خاطرانگیز و لذت بخش خواهد بود; اگر بوته ی گَوَنی را بی دلیل به آتش نکشید و پاکتهای پلاستیکی خود را در آنجا، باقی نگذارید! پلاستیک های ساده و آرم دار که برای ابد به یادگار می مانند و تنها همراه باد از گوشه ای به گوشه ی دیگر می روند و دیده و روان مسافران بعدی را می خراشند.پی نوشت: این سفرنامه را برای شرق امروز، صفحه 16 (گشت و گذار) نوشتم.Friday, November 5, 2010شماره جدید نگاره
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=60
شماره جدید نگاره (46) منتشر شد. از تیر ماه با این نشریه همکاری می کنم. با آرشیو به نسبت خوبی که دارم و دوستان خیلی خیلی بهتر از آرشیوام تا حالا توانستم عکس های نشریه را تامین کنم. اتفاق بد اینه که کمتر توانستم حضور فیزیکی موقع کار داشته باشم و نظراتم رو هم دخیل کنم. اما به شکل عجیبی به نظرم هر روز داره نزدیک تر می شه به دلخواه ام. مثلا برخلاف دو شماره ی قبل (44) که اصلا روی جلد را دوست نداشتم؛ این روی جلد را از اصل عکس خودمبیشتر دوست دارم. صفحه ی انار هم خوب شده با اینکه من چند ده تا عکس در اختیارشان گذاشتم و دستشان باز بوده برای هر جور انتخابی، ولی به نظرم فضای گرافیکی جذابی شده است. به خصوص با استفاده از این عکس برای صفحه ی شروع مطلب. امیدوارم مخاطب کار هم هر روز بیشتر از دیروز بشود؛ هم شمارش و هم رضایتش تا کار ما هم بهتر شود. کار ما یعنی:من بتونم بیشتر حضور بهم رسانم در حین کار، دوباره شروع کنم به سفر رفتن و عکس های جدید گرفتن و ...تحریریه تحریراتش رو بده و برایش عکس بخواهد ...فنی هر هفته یه روز جلو نیفته موقع صفحه بندی ...و از همه مهمتر مالی هر ماه یک هفته عقب نیفته برای پرداخت و اینکه بانک و شماره حساب و این حرف ها هم خیلی چیز خوبی است. حتی کارگران افغانی هم که مجوز کار دارند حساب بانکی دارند و دیگه با اونا خشکه حساب نمی کنند این روزا.Monday, October 25, 2010تنفر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=59
چند روز پیش داشتم کسی را نصیحت می کردم که اگر بتوانی ازهیچ چیز و هیچ کسی در این جهان متنفر نباشی، دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تو را رنجور کند. کسی نمی تواند شکنجه ات کند. تنفری که در ذات ماست عذاب می آورد، نه آنکه در بیرون قصد عذاب ما می کند خلاصه از این جور حرفا. اما اعتراف می کنم از قالبی که منجر به این کار می شود متنفرم. نمی دانم این قالب چه نام دارد. ایران است؟ اسلام است؟ جمهوری اسلامی است؟ محمد علی رامین است؟ مطبوعات زرد است؟ هر چه هست متنفرم از هر گونه سامانه و نظامی که در آن در اثر هنری کسی این طور دست می برند و از کپی نقش رنگ و روغنی گیسوی زنانه هم می ترسند. هم او که موجب شده چنین ترسی به تن اصحاب مطبوعات بیفتد و هم آن مطبوعاتی احمق که تابلوی نقاشی شهیری چون "صبح یک روز" اثر مرتضی کاتوزیان را چپ و راست می کند (Flip Rotate) و روسری اش را با فتوشاپ گسترش می دهد. این اثری که تنفر مرا برانگیخته در ویژه نامه ی ضمیمه یکی از روزنامه های پر شمارگان صبح ایران مورخ 2/8/89 به زیور طبع آراسته شده است.Sunday, October 24, 2010انبوه انار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=58
انبوه روستای زیبایی است با مردمانی خوب و دوست داشتنی در شمال قزوین و جنوب گیلان. جمعه ای که گذشت روز برداشت محصول انارشان بود. بر خلاف رنگ پریده ی رخسار انار هایشان، اندرونی سرخ و شیرین و آبدار دارد. عکس: محمد قدمعلی، جمعه 30 مهر 89.Saturday, October 2, 2010و اما تاکستان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=57
هفته ی پیش که رفتم تاکستان انتظار داشتم سر مزرعه های انگور، زن های روستایی و لباس های گل گلی ببینم. سیبیل تا سیبیل کارگر افغانی بود که سر مزرعه کار می کرد.مثل این کارگر افغانی که داشت انگور های تیزاب خورده را در آفتاب پهن می کرد. عکس: محمد قدمعلیWednesday, September 15, 2010شهید گمنام در وزارت نفت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=56
دو تن از کارمندان وزارت نفت ابتدای صبح و پیش از شروع کار خود بر مزار شهدای گمنام فاتحه می خوانند. 23 شهریور 1389، عکس: محمد قدمعلیMonday, September 13, 2010جایزه خانه های روستایی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=55
دیروز سه جایزه از نخستین مسابقه عکس خانه های روستایی بردم. یک جایزه نخست و دو جایزه تقدیر برای این عکس ها. کتاب عکس ها همزمان منتشر شده و نمایشگاه در خانه عکاسان ایران برپاست.پس از زمین لرزه سال 1369 رودبار خانه های روستای انبوه بر اساس طرحی ژاپنی با مصالح چوب، چوب پنبه و کاهگل به شکل سنتی و در عین حال مدرن و مقاوم در برابر زمین لرزه و تبادل حرارت ساخته می شود. پاییز 1387، عکس: محمد قدمعلی روستای ورسک، پاییز 1388، عکس:محمد قدمعلی روستای امازاده ابراهیم، بهار 1386، عکس: محمد قدمعلیThursday, April 10, 2014در راه باد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=54
پنج سال پیش است و شمال سمنان و پیش از رسیدن به جنگل ابر. این تصاویر را هم محسن از من گرفته است و چند عکس پایانی را هم خودم. این چند تکه فیلم را امشب یافتم و بهم چسباندم، با قطعه آهنگ معروف دوست داشتنی روح الله خالقی که منصور پاک نژاد با سازدهنی نواخته است. دلم آرامشی با حال و هوایی اینچنین می خواهد.Monday, August 30, 2010جمهوری اسلامی ایران
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=53
فقط دو شب قدر هست که فرداش تعطیل نیست و 2 ساعت دیرتر می رویم سر کار. کارگرانی که فرصت گناه ندارند تو زندگی شان و از شب زنده داری بی نیاز، همین دو ساعت را غنیمت می شمرند و نمی دونم چه جوری بی صدا و برای چی، خندقی جلوی در حیاط خانه حفر می کنند که دیشب ساعت 11 ماشینم را آوردم تو حیاط خبری ازش نبود. جایی تو دنیا را ندیدم، اما فکر می کنم جمع این اتفاق فقط در ترکیب جمهوری اسلامی ایران می تواند رخ دهد.من امروز را بی ماشین آمدم سر کار و فردا که واقعا ماشینمو لازم دارم یه گلی به سرم می گیرم. اما واقعا یک علامت سوال بزرگ از جلوی چشمم کنار نمی رود. تو این 16 سالی که اینجا زندگی می کنیم این ششمین بار است که پیاده رو خیابان ما را می کنند. دو بار هم خیابان را کنده اند تا حال. یعنی یک سال در میان می کنند این گذر فرعی را. واقعا پیمانکار نمی تونه همون بار اول یه جوری بکنه که بار خودشو ببنده تا یک سال در میان هم پولمون رو خرج نکنند هم جونمون رو درنیارند.Saturday, August 7, 2010اندوه یا برکت؛ حاصل چیست؟
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=52
واقعا حقیقتی است که بد و خوب در این دنیا درهم تنیده اند، در هر چیزی و هر جایی. همان که سالمرگ شهریار را- شاعری که به حیدر بابایه ترکی اش شهیر است-روز "شعر و ادب پارسی " نامیده است؛ سالروز مرگ خبرنگاری رابه دست طالبان، روز خبرنگار می نامد. و چه خوب چنین روزی شده است روز خبرنگار. روزی که ثابت می کند نه تنها کشتن خبرنگار، کرده ی نابکاران را پنهان نمی کند، بلکه رسوایی شان را بیش، و نابودی شان را نزدیک خواهد کرد. چه مبارک روزی است این روز.خبر و خبرنگار تنها به دست "طالبان" و چون او کشته می شود؛ همان هایی که با نشر خبر و وقایع اتفاقیه رسوا می شوند و می میرند. پس خفه می کنند کسی را که می تواند کرده هایشان را بازگویی و بازنمایی کند. و چه غم انگیز است حال این روز های ما.* * *توضیح عکس: دانشجویی در سالگرد دوم خرداد، روزنامه های توقیف شده توسط دادستانی تهران را با روبان سیاه نمایش می دهد. از 18 روزنامه توقیف شده ای که در عکس مشخص است، امروز تنها "ایران" روزنامه ی رسمی دولت و "بامداد" متعلق به طیف اصولگرا و هوادار دولت، منتشر می شود و 16 روزنامه دیگر برای همیشه توقیف شده است.دوم خرداد 1379، دانشگاه تهران، تهران. عکس: محمد قدمعلیTuesday, August 3, 2010دانشجوی سال آخری که ایمیل ندارد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=51
صبح زود، دانشگاه آزادامروز سر کلاس ترجمه ی انفرادی استاد از دانشجویان درخواست کرد که یک نفر داوطلب شود تا کتابی را که با خود آورده بود کپی کند و هر چند صفحه از آن را به یکی از 16 دانشجوی ثبت نامی کلاس بدهد برای ترجمه. در کلاس ترجمه انفرادی معمولا دانشجویان خود متننی برای ترجمه به استاد پیشنهاد می دهند و گاهی هم مثل این کلاس، استاد متن را مشخص می کند. و همه ی این ها در جلسه اول کلاس و در واقع تنها جلسه ای که به عنوان کلاس تشکیل می شود مشخص می شود. چند نفری نیامده بودند و از جماعت حاضر به غیر از من و کنار دستی ام، باقی همه خانوم بودند و به بهانه همین خانوم بودن و اینکه نمی توانند شماره تلفن شان را به دیگران بدهند از داوطلب شدن برای به انجام رساندن تکثیر کتاب سرباز زدند و کناری من هم تا می توانست پشت من پنهان شده بود. بالاجبار داوطلب شدم. گفتم: "من دانشگاه نمی آیم و فرصت اینکه چند قرار بگذاریم تا حضوری این کار را انجام دهیم ندارم، ضمن اینکه بخشی از صفحات اول و آخر هر کس با نفر قبل و بعدش اشتراک دارد و باید دوبار کپی شود و جور کردن این هازمان بر است. کتاب را اسکن می کنم و سپس به صورت یک فایل PDF کل کتاب را برای همه می فرستم و هر کس بخش مربوط به خود را ترجمه کند. پس لطفا ایمیلتان را در این فهرستمقابل نامتان بنویسید."استاد و تنها یک دانشجوی دیگر از این همه تراوشات ذهنی من و استفاده از فناوری خوشحال شد. یکی گفت که ایمیلش یادش نیست و پیشنهاد کرد که ایمیل ام را روی تخته بنویسم تا به آن ایمیل بزند و من در پاسخ کتاب را بفرستم. ایمیل امرا هم روی تخته نوشتم.گفتم اصلا همگی یک ایمیل به من بزنید تا در پاسخ کتاب را بریتان بفرستم.دیگری گفت حالا یکی که ایمیل ندارد چه کار کند؟ با تعجب پرسیدم یعنی چی ایمیل ندارد. یعنی کی مثلا؟! گفت من ایمیل ندارم. دانشجوی سال آخر دوره کارشناسی در تاریخ سوم اوت سال دوهزار و ده ایمیل نداشت.پروژه شکست خورد، از همه خواستم منتظر شوند. رفتم شیرازه کتاب را با تیغ صحافی بریدم تا در دستگاه کپی به صورت خودکار کپی شود و مجبور نباشم تا عصر برای تحویل گرفتنش منتظر شوم. 45 دقیقه بعد برگشتم کتاب سیمی شده استاد را با عذرخواهی تحویل اش دادم و برگه ها را بین دانشجویان توزیع کردم و هر کس را هم به نفر قبل و بعدش حواله دادم تا خود تکه های مشترک را تکثیر و تقسیم کنند.پیش از ظهر پژوهشگاه صنعت نفت پژوهشگاه صنعت نفت، پایلوت دی 8 یعنی محل تولید لوله کربنی از گاز طبیعی را که به گفته خودشان یکی از نقاط شاخص فناوری نانو در جهان است، در اختیار 30 دانش آموز قرار داده اند. این سی دانش آموز از میان هشت هزار دانش آموزی که ابتدا آموزش هایی را در زمینه فناوری نانو دیده، طی مراحل مختلف و تحت عنوان المپیاد نانو انتخاب شده اند و این اردوی آخر برای مرحله پایانی المپیاد و انتخاب سه نفر برگزیده المپیاد ملی نانو است. المپیادی که شاید در آینده جهانی شود.به هم کلاسی ام فکر کردم و گفتم خدا پدر مادر این "شرکت نفت" را بیامرزد که امکاناتش را در اختیار دست کم این سی دانش آموز قرار داده تا تابستان به جای خواندن و از بر کردن علوم نقلی و تجربی و آمادگی برای کنکور، چیز هایی را ببیند که شاید در آینده به دردشان بخورد. چیز هایی مثل رایانه، اینترنت و ... .برای دیدن گزارش تصویری دانش آموزان در پژوهشگاه اینجا را کلیک کنیدSaturday, July 31, 2010کافه؛ خوب، بد، زشت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=50
دیروز عصر همراه استاد و خبرنگاری بودم برای گزارشی از کافه های تهران؛ در قالب تهران گردی های نشریه نگاره.خیلی خوب بود معدود برنامه ای که مشتاقانه حرف های مصاحبه شونده را گوش می کردم. البته سخن استاد محیط طباباطی جذاب است در هر حال. چند تا کافه هم رفتیم و کاملا از نزدیک با کارشون آشنا شدیم. یه جا قهوه فرانسه اش رو آزمایش کردم، جای دیگه لیموناد (همون شربت آبلیموی خودمون)، برای رسیدن به کافه بعدی که بیشتر تو ماشین گرمبودیم آب طالبی گزینه ی خوبی بود. غروب هم که دیگه دلم چای می خواست با یک قطعه کیک شکلاتی خیلی خوشمزه پاسخ دلم رو دادم. وسط این خوشگذرونی ها شنیدن از سرگذشت کافه ها در تهران تو 50، 60 سال اخیر هم بسیار شنیدنی بود. نگارهوبگاه ندارد که پیوند دهم. اگر شما هم سر ذوق اومدین مثل من، شماره آتی نه، شماره بعدی اش را که تهیه کنید، داستان کافه ها را خواهید دید.این وسط فقط یک چیز آزار دهنده بود. درست همین روزها و سه سال پیش هم با دوربین عکاسی به چند تا کافه سر زدم و خاطره اش مدام جلوی چشمم بود. خاطره ای که پیش از این با عنوان «شب ها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیدار نیست» روی طوسی نوشته بودم، منتها دیروز و آن روز تابستان 87 آنقدر با هم کنتراست داشت که دوباره پرده ی اول آن متن را عینا اینجا می آورم:پرده اول: یک روز تابستان 87، تهرانیه روز تابستون پیش با پلیس همراه شدم تا ببینم در طرح امنیت اجتماعیدقیقا چی کار می کنند. قرار جلوی پارک ملت بود و از موج تازه ی بگیر و ببند ها بیشتر از یک هفته می گذشت. ساعت حدود های چهار و پنج عصر و خیابون خیلی خلوت بود. نمی دونماین خلوتی به حضور ما و پلیس تو اونجا مربوط بود و این که دیگه مردم برای فرار از این بگیر و ببند ها از لونه زنبور فاصله می گرفتند، یا گرمای هوا و اینکه هنوز تابستون بود و آفتاب بالا.یک ساعتی اونجا بودیم و مامور های پلیس امداد* که به قصد ارشاد اومده بودند، سوزه مهمی گیرشون نیومد.ما و پلیس دور هم خسته شدیم و پلیس ها راه افتادند به سمت اون طرف خیابون و برج ملت. نا غافل ما(شش، هفت تا عکاس و سه ، چهار تا پلیس)ریختیم تو یه کافی شاپ کم نور که اتفاقا دور چند تا میز فقط خاانوم ها بودند که تو اون فضای آروم و ساکت داشتند چای و قهوه ای می خوردند و با هم اختلاط می کردند. همین خانم هایی هم که بیشتر تو چشم اومدند اتفاقا خیلی جون و مانتو تنگ نبودند و ظاهرشون هم مثل خیلی از آدم های این شهر بود. مثلا یکی شونیه مانتو خیلی معمولی و تا زیر زانو تنش بود و یه روسری سفید که موهاش هم از جلوی روسری اش معلوم بود. همون اندازه ای که معولا خیلی از خانوم های دست کم اون منطقه شهر موهاشون معلومه. خلاصه حمله ناگهانی ما به داخل کافی شاپ با فلاش های دو سه تا از این همکارهای من شروع شد و با تذکر مامور ها ادامه یافت. خیلی حالت بدی بهم دست داد. فکر می کنم یک فریم هم عکس نگرفتم. غیر از اون دو یا سه فریمی که بدونویزور و در حال ورود ثبت شد. چند تا عکاسی که فلاش زدند جلوتر از من وارد شدند و قبل از هر کاری فلاش اونا تصویر مات و مبهوت و وحشت زده هفت هشت تا آدم حاضر تو کافی شاپ رو مغزم ثبت کرد و نمی دونم چرا خودمو جای اونا دیدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که اومدم بیرون. دو سه تا کافی شاپ همجوار هم رفتیم و هم عکس گرفتم و هم نگرفتم و اومدم بیرون که همون خانوم روسری سفید جلوم سبز شد و تو فاصله کمتر از نیم متری من ایستاد و با صدای عصبی و بلند ازم پرسید:"برای چی از ما عکس گرفتید؟" آروم گفتم من عکس نگرفتم. بلند تر ادامه داد که برای چی از زن و بچه مردم عکس می گیرد؟ عصبانیتش کاملا برام قابل درک بود و اصلا ناراحت نبودم از اینکه داره سرم داد میکشه. یه جورایی بهش حق می دادم و فکر می کردم این فریاد کشیدنش سر من اگه هیچ فایده ای هم که نداشته باشه احتمالا یه کم آرومش می کنه. بازم آروم گفتم اما من از شما هیچ عکسی نگرفتم. همین موقع یکی دیگه از عکاس هاکه به حدود ده متری پشت من رسیده بود شروع کرد با لنز تله اش احتمالا از من و این خانوم عکس گرفتن. خانوم روسری سفید با همون صدای بلند گفت: "اونها! هنوزم داره می گره" و فریاد زد "آقا بهت می گم عکس نگیر از من". سرهنگ ... رسید و گفت : "خانوم داد نزن. اینا دارن کارشون رو می کنند. آقا عکستو بگیر." خانوم روسری سفید با همون صدای نسبتا بلند گفت شما حق ندارید. این بار سرهنگ فریاد کشید که حجابتو درست کن و خانومهبلند تر گفت که حجاب من درسته. دو تا مامور زن رسیدن و باقی مامور ها هم جمعیت را که حالا زیاد هم شده بودند متفرق کردند و خانوم روسری سفید هم بردند کنار و من هم دور شدم از وسط این معرکه بد. * از رسته پلیس امداد برای گشت ارشاد و امور مربوط به اون استفاده می شد. روی بازوی مردان پلیس عبارت "پلیسامداد" نوشته شده بود. یک کافه دار در کافه ای در شمال تهران به تکرار صحبت های حجت الاسلام محسن قرائتی گوش می کند. تهران، 8/5/89 ، عکس: محمد قدمعلی ساختمان مخروبه باقی مانده کافه برج در شمال تهران، این کافه تا روزهای پایانی دهه شصت پذیرای مشتریان خود بود. تهران، 8/5/89 ، عکس: محمد قدمعلی امضای محمد رضا شجریان در دفتر یادبود کافه موسیقی تهران، تهران، 8/5/89 ، عکس: محمد قدمعلیFriday, July 23, 2010کمبزه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=49
«بزک نمیر بهار میاد کمبزه و خیار میاد» را بار ها شنیده بودم، اما همیشه فکر می کردم کمبزهچیزی شبیه طالبی است با طعم خربزه و البته خیلی شیرین. پنجشنبه که از زنجان بر می گشتم و یک کیسه کمبزه دستم بود و به علت ترافیک شدید مسیر نسبتا طولانی ای نزدیک خانه را پیاده طی کردم، با کنجکاوی چندین نفر و پرسیدن اینکه این چیه، فهمیدم ظاهرا بقیه هم مثل من کمبزه را نمی شناسند. در هر حال شکل اش اینه که می بینید و مزه اش مثل خیار با نمک خوشمزه.Wednesday, July 21, 2010رویایی که فرو می ریزد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=48
از ابتدای شروع کارم حدود 10 سال در جایی کار می کردم که پنجره اتاق یکی از همکاران به خانه ای قدیمی و بسیار زیبا مشرف بود. مدت های مدید، کمتر روزی می شد که به آن اتاق نروم و به آن خانه زیبا خیره نشوم و رویا نبافم.این روز ها در محل کار جدید یکی از معدود دلخوشی های باقی مانده ام منظره پنجره پشت سرم بود: منظره ی این خانه قدیمی. این هفته آگهی شده برای فروش، یعنی به زودی خراب می شود تا بیشترین تعداد واحد های آپارتمانی مجاز جای آن شکل بگیرد. غم انگیز است هر چند که شاید پدیده ای عادی و درست باشد.برای دیدن نمای بازتری از این ساختمان که عکس اش برای یک ماه پیش است و همراه با ذوق دوربین و کفش تازه بود، کلیک کنید.Wednesday, July 14, 2010ستاره اسکندری
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=47
روی جلد دوهفته نامه نگاره و عکس ستاره اسکندری که درباره سفر با نگاره گفتگو کرده است.Saturday, July 10, 2010ظهر تابستان
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=46
تجسم قیلوله ظهر تابستان ناگاه مرا به کودکی ام برد، بی خوابی ما و خنده های بی دلیل و تشر بزرگتر ها ...Sunday, July 4, 2010دکتر لحاف دوز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=45
غروب در مسیر خانه، پشت چراغ قرمز که ایستاده بودم، آگهی خدمات پزشکی پشت شیشه ی این لحاف دوزی نظرم را جلب کرد.Friday, June 25, 2010دماوند
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=44
این بالا دیگه از شعار نویسی ها و مرگ خواستن های مسیر خبری نیست، از تلاش مذبوحانه برای پاک کردن اون شعارها هم. تلاشی که شعار های سبز روی سنگ ها را سفید می کند و در واقع زمینه شعار بعدی را به شکل احسن می سازد. سنگ سیاه را سفید می کنند تا شعار سبز بعدی نمود بهتری داشته باد. به هر روی، این صبح دل انگیز چهارم تیر ماه بر فراز توچال است و جلوه ی بی بدیل دماوند.Thursday, June 24, 2010دوربین نو
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=43
سه هفته از سریدنم گذشت، کفش کهنه رو دور انداختم و بالاخره پس از سالهادیشب یک کفش نو خریدم. و یک دوربین جدید و البته خیلی کوچک و سبک که زوم 14 ایکس دارد، تقریبا معادل 28-400 میلیمتر در دوربین اس ال آر است که سعی می کنم دیگر نبرمش کوه. امشب با کفش و دوربین نو می روم قله توچال و صبح با تله اسکی بر می گردم.این دو عکس را از پنجره اتاق کارم با دوربین کامپکت جدیدم در حالت واید (28 میلی متر) و حالت تله (392 میلی متر) صبح دیروز گرفتم.Tuesday, June 15, 2010شاهکار روزنامه ایران
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=42
روزنامه ایران ویژه نامه ای به مناسبت سالگرد دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری و بررسی آنچه در عرصه سیاسی ایران 88 گذشت در224 صفحه و با عنوان «رمزعبور3» روز شنبه 22 خرداد منتشر کرده است.گذشته از مطالب و نوشته های بسیار جالب ( هرچند تکراری)، شاهکاری نیز دارد. در صفحه 220 عکس مشهوری از تقابل پلیس ضد شورش و مردم هندوراس را با این توضیح منتشر کرده است: «حمله اغتشاشگران به نیروهای انتظامی».این عکس آسوشیتد پرس مربوط به روز دوشنبه 8 تیر سال گذشته(88) و درگیری طرفداران مانوئل زلایا و پلیس ضد شورش هندوراس است.Friday, June 11, 2010تو این چند روز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=41
نخست: پیش دوستی بودم که تلفنم چندین و چند بار زنگ خورد برای احوال پرسی پس از سریدنم. حتی دوستان خیلی قدیم و مدت ها بی خبر از احوال هم. دوست حاضر گفت "طلب مهر" کردی تو وبلاگت خوب اینم پاسخ اون هاست دیگه.واقعا مهرطلبی نبود. کسانی که اونجا بودن یا حتی اونجا رو می شناسند می دونند که واقعا زنده موندم معجزه بود. و البته از زنده ماندن مهم تر سالم ماندن است. احساسات خاصی به آدمی دست می دهد بعد از لحظات دیدن عینی مرگ. این که چرا این طور شد و من چه کاری روی زمین دارم که نرفتم. قرار است باقی عمر چه کنم یا اینکه اصلا چه قدر باقی است. اینکه بعضی کارهای خیلی ساده و بی اهمیت مهم جلوه می کند. چون حس می کنی که ممکن است دیگر نباشی، همین یک لحظه دیگر. برای همین ماوقع را شرح دادم تا شاید بخش کوچکی از این احساس جاری بشود. دوم: "هیچ وقت کسی نیومد اینجا عکس بگیره باعث آبادی بشه، هر کی اومد اینجا عکس گرفت بعدش زدن یه جایی رو خراب کردند."این جمله را وقتی داشتم تو بازار تهران عکس می گرفتم یک بازاری گفت. خیلی محکم اعتقاد داشت ما عکاس ها نه تنها نقشی در آبادانی نداریم، بلکه باعث و بانی خرابی ایم. ترس از عکس حسی نهادینه است برای بعضی ها وگذشته از مردم عادی و این کاسب بازار، متاسفانه این بعضی ِعکس ترسان، بیشترشان سیاست مدار و تصمیم گیرند در جامعه ی ما.سوم: امروز، 21 خرداد، را که یک سال به عقب می روم گویی کمتر از یک سال یعنی 365 روز می شود. احساس می کنم کیفیت زمان از کمیتش مهمتر است. سالی که تمام به انتظار گذشت و هر روزاش منتظر فردا بودم. آنقدر دراز شد این انتظار که یاد گرفتم زندگی همین است که هست. چه این طرف، چه آن طرف و چه در انتظار و معلق میان طرفین.چهارم: عکاسی از بازار به خانهای قدیمی ختم شد که بیشتر از هر چیز فهمیدم چه قدر از زندگی دور شدیم. به هیچ وجه انسان نوستالژیکی نیستم؛ اما حقیقتا نشانه های باقی مانده از گذشته همه نشان از نکبت امروز و خوشی دیروزها دارند. حیاط گود این خانه قدیمی عصر استبداد(اواخر قاجار) وسط شلوغی امروز بازار تهران ساکت و آرام است. اما حیاط خانه ی عصر جمهوری ما پر است از صدای دهشتناک موتور سیکلت هایی که تمامی ندارند، بوق مسجد و زنگ مدرسه محل و ترمز ناگهان رسیدن به دست اندازهای خودساخته ی زرد رنگ مرغوب شهرداری شهر این روز های من.پنجم:بالاخره پس از ماه ها این هفته دو با دو کار ثابت شروع شد. بد به نظر نمی رسند، امیدوارم که مستدام بد نباشد.Saturday, June 5, 2010عجیب تر از بهشت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=40
قرار بود دیروز قله ی کلون بستک را صعود کنیم و بعد خط الراس شرقی را برای صعود سرک چال یک و دو و سه طی کنیم. شب را استراحت و امروز قله ی برج و در نهایت خلنو کوچ و بزرگرا صعود کنیم و غروب لالون باشیم و شب تهران. یعنی این دو روز روی زمین گرم نباشم و آسوده از شنیدن مستقیم و زنده ی سخن های ناراحت کننده.صبح علی الطلوع ماشینی کرایه کردیم تا ما را از فلکه چهارم به دیزین ببرد. در راه فهمیدم پسر 33 ساله ی راننده روز عاشورا در تهران کشته شده است. تاریخ ختمش بیست و هفتم بهمن بود. یعنی حدود 50 روز تا اینکه گوری نشانشان داده بودند به جای پسر؛ از او بی خبر بودند. مرد خوبی بود. بازنشسته ای که ساعت 5 صبح برای کار آمده بود. خدا صبرش دهد. خلاصهصبح اینگونه تلخ آغاز شد تا گوشزد کند فرار راه به جایی ندارد.حدود ساعت هفت از دیزین حرکت کردیم و4 ساعت بعد روی قله ی کلون بستک بودیم.استراحتی کردیم و کمی پایین تر یک ساعتی را صرف صبحانه و نهار توئمان کردیم. حدود ساعت سه و نیمکه تیغه های ناجور مسیر را طی کرده بودیم و در مسیری ساده به سوی سرک چال یک قرار داشتیم برای تراورس ازعرض آخرین برف چال، برف کوبی را من شروع کردم. مهدی و سمیه هم منتظر بودند که من عبور کنم و آنها هم بیایند. چند گام آخر مانده بود که پای راستم سر خورد و شروع به پایین رفتن کردم. خونسرد تنها باتومی که دست راستم بود را در برف زدم که خودم را نگه دارم، شوک حاصل از نیروی باتوم باعث شد کیف به نسبت سنگین دوربین که پشت کوله ام آویزان بود بالا بیاد و با شدت بر سرم بکوبد و با صورت روی برف بچسبیدم و با سرعت بیشتر سریدن ادامه پیدا کند. تلاش من برای توقف و استفاده چندین باره از باتوم باعث شد باتوم از دستم رها شود. سنگ بزرگی را می دیدم که با سرعت زیاد و با سر به سمت اش می روم. حسم این بود که دردی نخواهم داشت و در دم تمام می کنم، با این حال دیگر تلاشی برای توقف نکردم و سعی در تغییر مسیر داشتم. خودم گمان کردم سنگ را رد کردم اما مهدی که از بالا ناظر ماجرا بود بعدا گفت که در لحظه آخر چرخی خوردی و با کوله به سنگ خوردی و از رویش پریدی. پس از سنگ که در نیمه های مسیر 400 متری بود دیگر چیز خطر ناکی سر راه نبود و تنها باریکه ی یخ زده برف بود و سریدن من. آخرهای مسیر که دیگر با فرو کردن باتون یا پاشنه و پنجه پا باعث کن فیکون شدن خودم نمی شدم، شبیه یک علامت ضرب در و طاق باز سریدم و نهایتا اندکی پیش از اینکه برف تمام شود، تلاش من و کم شدن شیب باعث شد توقف کنم.بلافاصله ایستادم و فریاد زدم که من سالمم. مطمئن بودم فکر خاک اندازی که بشود مرا از روی زمین جمع کرد در این ثانیه ها (که گمان می کنم حدود 20 تا 30 بود) مهدی و سمیه را شدید آزار داده است. شوک آنها اگر بیشتر از من بوده، کمتر نبوده است.کمی پایین تر آمدم تا در پناه سنگی آرام شوم. دو دستم باد کرده بود و کف هر دو دست گزگز می کرد و حس نداشت. کم کم سوزش کمرم آغاز شد. و گرمی سرم باعث شد دستیبه سرم بکشم و بفهمم که سرم هم شکسته است. خواستم با موبایل تماس بگیرم که دیدم نیست و در راه از جیبم بیرون افتاده است. علاوه بر این عینک و باتومم را هم وقتی سر می خوردم متوجه شدم که از دست دادم. کلاه و دست مال سرم را هم مثل اینکه همان پنجاه متر پایین تر که با صورت به زمین خوردم افتاده بود که این دو را مهدی با خود آورد.خواستم حرکتی بکنم که ناگهان تمام ماهیچه های پایم مثل سنگ سفت شد، گویی به جای دو پا دو چوب محکم دارم. ظاهرا بدنم دیر دوریالی اش افتاده و ده دقیقه بعد شوک شده است. البته این حالت ده دقیقه ای هم بیشتر طول نکشید.مهدی حدود یک ساعت بعد و سمیه هم حدود یک ساعت و نیم بعد رسیدند به من. پیش از رسیدن سمیه مهدی سرم را پانسمان کرد و دستم را ضد عفونی و دستکش پولارش را داد تا دستم کنم. خدا را شکر دوربیم هم سالم بود در کیف. هرچند که فکر می کنم اصل این همه سرسره بازی یا دست کم طولانی شدن این قدر زیاد اش را ضربه ی محکم دوربین به سرم باعث شد.مسیر ناجور و ناجور و ناجور همان دره را با فلاکت همراه مهدی و سمیه پایین آمدم و تقریبا نزدیکی شمشک به جاده رسیدیم. مردی تبریزی و شیرن سخن و خوش مرام مسن و همسراش که هر دو کوهنورد بودند ما را تا تهران رسانند. در جاده ی فشم که دیشب با خودرو چنان پر شده بود که مسیری حدودا 5 کیلومتری از قبل از فشم تا بعد از فشم را دوساعته پیمودیم.و در نهایت هم آخر شب رفتن به دکتری که ظاهرا نخ زیاد آورده بود و اگر جلویش را نگرفته بودم قطعا به ده بخیه رضایت نمی داد. و من که هنوز شگفتم از زنده ماندم.Sunday, May 30, 2010شروع نکبت
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=39
"نیروهای حضرت رسول گم شید، چند بار باید گفت؟" نزدیک ده سال پیش تو چنین روزهایی، اواخر خرداد 79، به یک ساعت نرسیده بود که وارد پادگان احمد بن موسی شیراز شده بودم. یک نظامی که ما را از دژبانی تحویل گرفت، این جمله را فریاد زد. عبارت عجیبی که هیچ کس به اندازه من از شنیدنش حیرت نکرد. یا حضرت رسول را نمی فهمیدند، یا گم شدن را. بعد ها فهمیدم که این "یا" مانع جمع نیست.همینطور که فهمیدم پادگان به دو گردان حضرت رسول و فاطمه تقسیم می شود و ما جزء سربازان حضرت فاطمه ایم و "ناوی" صدامون می کنند. مدت آموزش دو ماه بود و پادگان هر ماه نیرو می گرفت. ماه های فرد برای گردان حضرت رسول و ماه های زوج برای حضرت فاطمه.وقت صرف نهار نیروهای حضرت رسول بود که فرصت کرده بودند موی دماغ ما تازه وارد ها بشوند. یک ماه هماز دوره آموزشی شان می گذشت و چم و خم کار آمده بود دستشان. ورود نیروهای جدید و دست انداختن آنها و ارشد این دسته ی تازه وارد که زمان می خواست بفهمی کاری ازش برنمی آید، سرگرمی و تفریح ناوی های کهنه کار بود.تو چهره ی به ظاهر متفاوت بیشتر نفرات این دسته ی پنجاه نفری که تقریبا همزمان وارد پادگان شده بودیم یه چیز موج می زد: بهت. بهتِ انسانی که با دستِ خودش، خودش را حبس کرده و در را سه قفله و کلیدش را هم نیست و نابود. تا همین چند دقیقه ی پیش هرکاری دلش می خواست می کرد؛ اما الان حتی برای اینکه از جایش برخیزد و به زانوهای خشک شده ی از بس تا شده اش اش کمی استراحت بدهد، باید اجازه بگیرد.هر حرف اضافه هم توهین و تشری بود که از پی اش می آمد. خیلی ناگهانی بود. دژبانی که ساکم را می جست تا وسیله ی غیر مجازی همراهم نیاورم، به گمانم تجربه دیدن شامپوی حمام را نداشت. شامپوی ایرانی، معمولی و صورتی رنگ توی ساکم خیلی توجه اش را جلب کرده بود. کلی بالا و پایین و براندازش کرد تا اجازه داد بیارمش تو؛ اما هیچ جور راضی نشد که سازدهنی ام را با خودم بیاورم. نفهمیدم موضوع ممنوعیتش چه بود. چرخ دنده قدیمی ساعتی که محسن پیش از آمدن به شیراز به من داده بود تا حوصله ام در شهر غریب سر نرود را هم ندید؛ وگرنه گمان نمی کنم اجازه ی دخول می داد.از لحظه ی مواجهه با سردر پادگان همه چیز با شگفتی، نگرانی و نهایتا یک خشم درونی و گاهی برونی همراه بود. یک جور نکبت که به نظر می رسید تازه دارد شروع می شود.Saturday, May 22, 2010دوم خرداد 79
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=38
ده سال پیش، دوم خرداد 79، دانشگاه تهران و انبوه روزنامه های توقیف شده. ایران توقیف موقت بود و اندکی بعد انتشارش را پی گرفت. ایران منتشر می شود هنوز هم.Friday, May 21, 2010مرگ امام
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=37
نمی دانم چه اتفاقی افتاده، آن روز ها تابستانِ تهران اینقدر گرم نبود که تا صبح صدای جیرجیر کولر های آبی، آسمان را بشکافد. حیاط به نسبت بزرگ و باغچه ی وسط آن و شیطنت ذاتی ام هم بی تاثیر نبود. هنوز بهار تمام نشده، دیگر در خانه نمی ماندم و شب ها در حیاط می خوابیدم. خصوصا وقتی مدرسه تمام می شد و مجبور نبودم صبح زود برخیزم. پیش از بهار هم مادرم به خاطر ترس همیشگی اش از هر بالا و پایین و تغییری، و گزند سرما و گرمای فرزنداش، با توپ و تشر و فریاد نمی گذاشت. وگرنه بیرون خوابیدن را حتی در سیاه زمستان دوست داشتم. همین دو سه سال پیش هم وقتی در سرمای منفی 13، 14 درجه سانتی گراد بی سابقه ی تهران شب را در حیاط خوابیم، صبح نمی دانستم چگونه متوجه اش کنم که دیوانه نشده ام و فقط در حال آزمایش کیسه خواب تازه بودم.آن شب هم خوشحال از تمام شدن درس و آزمون، رخت خوابم را بیرون آورده و میان ساختمان و باغچه، وسط حیاط و در جای همیشگی بیتوته کرده بودم. شگفت، صدای بلند قرآنی بود که صبح بیدارم کرد. اینکه پدر و برادرم سر کار نرفته بودند و ساعت از 7 هم گذشته بود. امام مرده بود. خانواده ام ناراحت بودند من هم. نمی دانم چطور می شود که کودکی ده ساله یک رهبر سیاسی و مذهبی را دوست داشته باشد و از مرگش در سن نود سالگی ناراحت شود. شاید فضای آن روز هایخانواده و مدرسه دلیلش بود. اما به هر روی من هم ناراحت بودم. امتحانات باقی مانده دبیرستان و دانشگاه تعطیل شد. نیروهای نظامی و کادر درمان به حال آماده باش درآمدند و خواهرم که آن روز ها "طرحش" را در بیمارستانی در سنندج می گذراند، مرخصی اش را نیمه تمام گذاشت به سنندج بازگشت. 40 روز عزای عمومی اعلام شد و پس از آن محرم و صفر آمد. عزایی 100 روزه همه جا را گرفت. تلوزیون جمهوری اسلامی که دوشبکه با مجموع کمتر از 16، 17 ساعت برنامهداشت، از جمله معدود سرگرمی های تعطیلات نزدیک به چهار ماه تابستان آن روز های ما بود. عزای عمومی یعنی بیشتر این چند ساعت برنامه محدود هم به خطابه و وعظروحانیان و عزاداری مداحان اختصاص می یافت. فرزندان پدر و مادر مرده هم در کمتر از این زمان به زندگی باز می گردند، اما تمام تابستان 68، سیاه و غمگین بود.Tuesday, May 18, 2010عکاسی هم شغل است مثل سلمونی
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=36
تقریبا کسی دیگه نیست که ندونه شغل ما درست مثل شغل کارگران فصلی شده؛ گاهی هست و خیلی موقع ها نیست. اما گاهی خیلی ها فراموش می کنند که شغل عکاسی خبری هم یک شغله، مثل سلمونی. یک استاد سلمونی وقتی به مهمانی می رود، سر صاحبخانه را نمی تراشد و شانه و قیچی اش را در همان مغازه می گذارد و شاید با یک شاخه گل به مهمانی برود. اما بعضی از دوستان ما دوربینشون رو همه جا می آورند. طوری که بعد از یک فصل بیکاری وقتی دوباره به برنامه ای می روی کلی آدم دوربین به دست جدید وقدیمی می بینی که فرصت نفس کشیدن بهت نمی دهند. هر چی نشریه و روزنامه و سایت و خبرگزاری باقی مونده رو که بلدی می شمری، بازم خیلی هاشون اضافه میایند و نمی دونی برای چی یا کی دارند اینقدر هول می دهند. خوب ما ها عادت کردیم که سر همدیگرو بتراشیم و ناراحت نشیم؛ اما گاهی باعث می شه دیگران ناراحت بشوند و احیانا بهمون توهین کنند.یا وقتی خودمون فراموش می کنیم که کار ما یک شغل است چه توقع داریم که بقیه یادشون نره. این می شه که وقتی از دعوای دونفر عکس می گیری میان اول از همه تو رو می گیرند و جد و آبادتو میارند جلو چشمات. حالا تا قیامت توضیح بده که من فقط عکاسم؛ دو نفر دیگه داشتند وسط خیابون دعوا می کردند؛ عمرا اگر به خرجشان برود. یا فراری می شی یا بی کار یا عکاس عروس خانوم ها. * * * توضیح عکس ها: تلاش و دوندگی شدید عکاسان برای تصاحب جای بهتر، پیش از ورود رهبر انقلاب پای صندوق رای 110 انتخابات ریاست جمهوری دهم.Tuesday, May 11, 2010شرق و غرب
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=35
حدود 17 سال پیش "ورنر هرتسوک" فیلمساز آلمانی در سفری که به ایران داشت در قهوهخانه آذری واقع در میدان راهآهن با محسن مخمل باف ناهار خورد و گپ زد که حاصل این گپ و گفت، توی ماهنامه فیلم بهمن ماه 72 منتشر شد. گفتگوی جالب است و هنوز هم بعد از این همه سال ارزش خوندن داره اگه پیداش کردید. یک جای صحبت کارگردان ایرانی، شرقی ها و غربی ها رو این طور با هم مقایسه می کنه:"من در یک نگاه کلی فرق انسان را در غرب و شرق این طور تعریف میکنم: در کشورهای غربی، سیستم پیچیده است، اما آدم هایش سادهاند. چون هر کدام متخصص یک پیچ و مهره اند و نقش سادهای برایشان در سیستم پیشبینی شده است. چاپلین در فیلم عصر جدید، به این سادگی فرد در سیستم پیچیده، خوب اشاره کرده است. اما در کشورهای شرقی، سیستم ساده است در عوض آدم هایش پیچیدهاند. آدم های غربی، علمی و جزعی نگرند، اما آدم های شرقی، فیلسوف و عارف و شاعر و کلی نگرند. در شرق اگر شما از یک باربر یا دستفروش کنار خیابان دربارة فلسفه و شعر و عرفان سؤالی بکنید، حتما آن ها نظرهایی در این باره دارند، اما چه بسا از جزئیات کار خودشان به صورت علمی چندان باخبر نباشند. فیلمسازان ما هم این جوریاند: مینویسند، کارگردانی میکنند، صحنه را طراحی میکنند، مونتاژ میکنند، بازی می کنند، بعضی موسیقی فیلم هم میسازند. یعنی همه کارهاند. در خانة خودشان هم چون ایرانیاند، بنایی و گچکاری و لولهکشی و برقکشی میکنند، یا به تعمیر وسایل خانگی میپردازند. در ایران هر کس تا زمانی که بمیرد، پنجاه تا شغل عوض میکند. اگر به مطالعه بپردازد، همه جور مطالعهای میکند، اما در غرب ممکن است کسی یک عمر روی شاخکهای نوع خاصی از مورچهها مطالعه کند و پس از او هم یکی دیگر راه او ادامه دهد. این است که من فکر میکنم در غرب آدم ها زندگی کاملی میکنند، ولی در شرق آدم ها زندگی جامعی میکنند. ما وقتی میمیریم هر جور زندگی را نیم خورده کردهایم، شما یک جور زندگی را کامل کردهاید. و این دو نوع زندگی، هر کدام برای خودش محاسن و معایبی دارد."تو چند روز گذشته دو تا از نزدیکانم اسباب کشی کردند و وقتی داشتم این عکس رو با تلفن همراهم می گرفتم نمی دونم چرا یاد این موضوع افتادم. اسباب منزل برای ما، توی این گوشه کوچیک شرق، یعنی یک خانه کامل به استثنای دیوار و سقف منزل. توی غرب ظاهرا یه کم متفاوته با این تعریف. شاید پست بعد کمی از شرق و غرب خودم گفتم.Tuesday, May 4, 2010باغ لاله ها
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=34
دیروز باید می رفتم چالوس و بر می گشتم. صبح کنار باغ گل گچسر توقف کردم برای صبحانه و دیدن باغ گل که در باغ بسته بود. عصر که بر می گشتم باغ پر بود از آدم و جای سوزن انداختن نبود.Saturday, April 24, 2010تاج خروس علف را آتش نمی زند
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=33
ظاهرا جمعه ی هفته گذشته حجت الاسلام صدیقی در خطبه های نماز جمعه تهران علت زلزله را بد حجابی زنان برشمرده است. سخن این روحانی شیعه انگیزه ای شده تا «جنیفر مک ریت» دانشجوی آمریکایی، فراخوانی برای آزمایش صحت این ادعا ترتیب دهد. او درخواست کرده که روز دوشنبه زنان در هر جایی از دنیا که هستند تا حدی عریان شوند تا ببینیم آیا واقعا این عریانی باعث زلزله می شود یا خیر. نمی دانم چرا این ماجرا مرا به یاد داستانی انداخت که در کودکی خوانده بودم. قصه ی «گربه ها و خروس ها»:در روزگاران قدیم، در آفریقا خروس ها بر گربه ها حکومت می کردند. گربه ها از صبح تا شب کار می کردند و شب هر چه جمع کرده بودند پیش خروس می بردند. خروس، شاه گربه ها بود.خروسها غذای مورچه دوست داشتند، و هر گربه کیسه ای به گردنش آویزان کرده بود و مورچه ها را می گرفت و در کیسه می ریخت و شب برای "خروس شاه" می برد.گربه ها از این کار راضی نبودند؛ می خواستند شاه نداشته باشند تا غذایی را که با زحمت گیر می آورند، مال خودشان باشد؛ اما می ترسیدند.خروسها به گربه ها گفته بودند تاج سر ما از آتش است و هر کس از فرمان ما سرپیچی کند، با این آتش او را می سوزانیم! گربه ها این حرف را باور کرده بودند و صبح تا شب برای خروسها کار می کردند.یک شب در خانه ی گربه ها آتش اجاق خاموش شد. یکی از گربه ها بچه اش را فرستاد تا از خانه ی خروس کمی آتش بیاورد. وقتی بچه گربه به خانه ی خروس رسید، دید خروس از بس مورچه خورده، باد کرده و خوابیده است. ترسید او را بیدار کند، دست خالی به خانه برگشت و آنچه دیده بود را برای مادرش تعریف کرد.مادرش گفت: «حالا که خروس خوابیده، کمی علف خشک دستت بگیر و آن را نزدیک تاج خروس ببر؛ وقتی علف آتش گرفت، زود آن را به خانه بیاور.»بچه گربه کمی علف خشک برداشت و به خانه ی خروس برد. خروس هنوز خواب بود. بچه گربه با ترس علف خشک را نزدیک تاج خروس برد، اما فایده ای نداشت و علف آتش نگرفت. علف را به تاج خروس مالید، باز هم فایده ای نداشت. دست خالی به خانه برگشت و به مادرش گفت: «تاج خروس علف را آتش نمی زند.»مادرش گفت: «نمی دانستم اینقدر بی عرضه ای! حالا با من بیا تا نشانت بدهم که چگونه باید از تاج خروس، آتش بیاوری.» و همراه بچه به طرف خانه ی خروس رفت. خروس هنوز در خواب بود. گربه هر چه علف خشک را به تاج خروس نزدیک کرد، علف آتش نگرفت. بعد با ترس دستش را به طرف تاج خروس برد و آهسته به آن دست کشید. تاج خروس آتش که نبود هیچ، سردِ سرد هم بود؛ فقط رنگش قرمز بود.گربه همین که فهمید خروس تا به حال به آنها دروغ می گفته است، رفت و با خوشحالی گربه های دیگر را هم خبر کرد. از آن روز به بعد، دیگر گربه ها برای خروس کار نکردند.خروس اول عصبانی شد و گفت که خانه ی همه گربه ها را می سوزاند. اما گربه ها گفتند: «تاج تو آتش نیست، رنگش قرمز است. ما شب که تو خواب بودی به آن دست کشیدیم. تو دروغگویی!» خروس که فهمید دروغش آشکار شده، فرار کرد و هنوز هم که هنوز است وقتی خروسی گربه ای را می بیند، از او فرار می کند.این قصه ی «گربه ها خروس ها» بود. قصه ای آفریقایی که سال ها پیش کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان برگردان آن را به قلم سیروس طاهباز منتشر کرده است. شش، هفت ساله بودم که نخستین بار آن را خواندم. هنگامی که چاپ شانزدهم آن به سال 86 را خواندم برایم لذتی دیگر داشت. و اکنون در لذتی تازه منتظرم به شکل عملی دریابم که آیا حقیقتا تاج خروس می تواند ما را بسوزاند یا نه؟Saturday, April 17, 2010دارالمجانین یا سال نو بر ایرانیان مبارک
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=32
«مردمان یه ولایتی مثل یزد معترض می شوند که چرا لطیفه ای از از ما ساخته نمی شود؛ پاسخ می شنوند که باید کاری خنده دار کنید. پس از اندیشه ی بسیار جمع می شوند می روند وسط کویر و تو دل ماسه بادی ها شروع می کنند به ماهیگیری. سرخوش از کنش شگفت و خنده دار خود بودند که یه کسی از اهالی غیر از ولایت خودشون، مثلا ترک، با یک قایق تندرو دو موتوره میاد وسطشون.» حال و روز ما این روزا شده شبیه این جوک. یکی که آبان سال 85 گفته بود باید بشیم 120 میلیون تن، چند روز پیش گفت باید بشیم 150 میلیون تن. تو این فکر بودم که احتمالا چون این بابا دانشگاه خونده، دانشگاه که نه، ترافیک خونده؛ با خودش فکر می کنه اگه شدیم 150 میلیون و جا کم اومد، شیر صفی تر شد و بچه ها بی مدرسه تر و جّوونا بی خونه تر؛ فوقش یه پولی می دیم سقف آدمای کهنه رو می زنیم و اسقاطشون می کنیم. بعد گفتم نه بابا پول اسقاط 74 میلیون رو می خواد از کجا بیاره، یهو یکی که یحتمل دانش زمین شناسی اش اندازه خودمه (می گن زمین گرده و دور خورشید می چرخه، من این قدر می دونم) روز تعطیلی اومد و گفت: «زنا باعث زلزله می شه.» داشتم فکر می کردم چند تا زنا باعث زلزله می شه که یهو یاد ژاپن افتادم و گفتم اّ اّ اّ اّ عجب آدم های نفهمی اند این ژاپنی ها. «تو این هاگیر و واگیر صدا و سیما هم گفت آخه چرا پارازیت می فرستید؟» گفتم بیا این اروپایی هم که ما فکر می کردیم این وسط عاقل اند، تو زرد از آب درآمدند. کلی خرج می کنند شبکه فارسی راه می اندازند و در سال اول جایزه می برند، بعد خودشون میاند پارازیت می اندازند روش که یه وقت ما نبینیم خوشمون بیاد. واقعا عجب آدم های نفهمی تو این دنیا پیدا می شه.گفتم اینجوری که نمی شه؛ می گن این غربی ها حرف گوش کنند، بذار سایت بی بی سی رو باز کنم و براشون ایمیل بزنم که این کار خیلی احمقانه است که خودت برنامه پخش کنی و خودت پارازیتیش کنی.به جای اینکه بی بی سی باز شه نوشته «سال نو مبارک! بی بی سی رو ول کن رجا نیوز رو بچسب.» زکی ما می خواستیم رییس جمهورمون، رییس یه مملکت گنده رو خودمون انخاب کنیم؛ این یارو می گه تو حتی نمی فهمی چه سایتی برای خودت یه نفر مفیده. رجا نیوز هم دوست نداشتی برو سایت 118 رو ببین. خدا کنه فقط یارو با قایق موتوری شب نیاد تو رخت خوابم. عیدت مبارک.Monday, April 5, 2010خبرنگار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=31
خبرنگاری در حال مصاحبه اختصاصی با مصاحبه شونده اش. گاهی خبرنگاران از خبر و موضوع خبرشان برایم جذاب تر اند.Thursday, March 18, 2010سرزمین خاک و بچه های بسیار
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=30
امروز از صبح علی الطلوع در خدمت جمعی از خیرین "یاوری سبز" بودم و عکاسی می کردم. در نصیر آباد شهریار، سرزمین خاک و بچه های بسیار بسیار زیاد. تا چشم کار می کند گرد و خاک است و قد ونیم قد بچه. شادی کودکانی مثل این، هنگام دریافت کفشی یا لباسی دیدنی بود. کاش می شد بی دل شکستن و پیش از مرگ پدر به او فهماند که هفت فرزند برای یک مادر 31 ساله ی بی درآمد یه کم زیاد است. در هر حال خرده ای به این کودکان معصوم نمی شود گرفت.Wednesday, March 17, 2010شاید امشب نوبت ما باشد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=29
خانه ی قدیمی و صد و هشتاد متری ما پنج اتاق داشت: اتاق مهمان، اتاق جلویی و اتاق عقبی، و حمام و آشپزخانه. اتاق عقبی و جلویی با در بزرگ چهار لنگه ایی از هم منفک می شد و غیر از این هم پنجره ای بزرگ به پاسیو داشت که ما می گفتیم «حیاط خلوت». درِ بزرگ چهار لنگه ای را بسته و زیلوی کهنه و بزرگی را پشتش آویزان کرده بودیم تا هیچ نوری به بیرون درز نکند. پنجره اتاق عقبی هم پرده کرکره داشت. نمی دانم این همه احتیاط برای چه بود، معمولا بلافاصله پس از به صدا در آمدن آژیر قرمز اداره برق خودش برق را قطع می کرد. اما به هر جهت مدتی بود که همه ی اعضای خانواده پرجمعیت ما شب ها در اتاق عقبی کاملا مسدود شده جمع می شدیم. اتاق نشیمن معمول و شبانه خانواده ما اتاق جلویی بود. تلوزیون قدیمی و سیاه و سفید و مبله ی «بلر»مان را هم منتقل کرده بودیم به این اتاق عقبی. دیگر عادی شده بود که هر شب صدای آژیر بیاید و چند دقیقه بعد صدای گلوله های ضد هوایی و بعد تر هم انفجار، گاهی دور، گاهی نزدیک. اسفند ماه سال 63 پنج ساله بودم و هنوز مدرسه نمی رفتم. خاطرم هست که خواهر و برادران بزرگترم سعی می کردند که رفتار نیروی هوایی ارتش عراق را پیش بینی کرده تا زمان خوردن شام را طوری تنظیم کنند که با بمباران تداخل نداشته باشد. هر شب هم بلافاصله پس از بلند شدن صدای آژیر همگی به دو به حیاط می رفتند و تماشا می کردند. نمی فهمیدم چه چیز را تماشا می کردند و نمی توانستم با آن همه صدای ضد هوایی و گاهی انفجار، تصویری در ذهنم بسازم. هر بار که پس از سفید شدن اوضاع به حیاط می رفتم، هیچ خبری نبود. درست همان لحظه که این ها به سمت حیاط می رفتند پدرم مرا در آغوش می گرفت و مادرم برادر کوچکم را و شروع به خواندن دعا و صدا زدن «موسی ابن جعفر» و «ابوالفضل عباس» می کردند. در پی تدبیری بودم تا یک شب هنگام بمباران و پیش از آنکه پدرم مرا در آغوش بگیرد، بتوانم به حیاط بروم و بمباران را ببینم. خوشبختانه! آن قدر این بمباران ادامه داشت تا دیگر من هم از عهده پیش بینی رفتار نیروی هوایی عراق بر آمدم. یک شب درست در لحظاتی که گمان می کردم باید صدای آژیر بلند شود کنار در اتاق عقبی نشستم و در را نیمه باز گذاشتم. صدای آژیر که بلند شد همچون گلوله ای به سمت حیاط شلیک شدم و لحظاتی بعد خواهر و برادرانم هم به من ملحق شدند و از همان در راه رو که بیرون آمدند سر به آسمان داشتند. صدای شلیک گلوله های ضد هوایی خیلی مهیب تر و بلند تر از آن چیزی بود که تا به حال در اتاق عقبی شنیده بودم؛ اما چیزی نمی دیدم. فقط صدا ها کمی ترسناک تر بود. کم کم داشت دیدن بمباران جذابیتش را از دست می داد. هر چه نگاه می کردم و در آسمان می جستم چیزی نمی دیدم. درست مثل وضعیت سفید بود اگر گوشم را محکم می گرفتم. فقط کمی ستاره ها بیشتر از همیشه بود. گردنم درد گرفت، از بس بالا نگاه کردم و سرم را پایین انداختم. ناگهان صدای انفجار مهیبی نا خودآگاه روی زمینم انداخت. صدایی که انگار ادامه داشت. آنقدر که همه جا روشن شد و آسمان لحظه ای سبز و بعد سرخ شد. صدا که قطع شد دیگر چیزی نفهمیدم و به دو به سمت خانه و اتاق عقبی رفتم و در آن تاریکی نمی دانم آغوش پدر را چگونه یافتم. تا مدت ها تصویر بمباران در ذهنم وحشت همان شب بود. هر صدای انفجاری در دل تاریکی آن شب ها همان تصویر مخوف را برایم می ساخت. فقط نمی فهمیدم چرا همیشه خواهر و برادرانم آنقدر خونسرد و آرام به اتاق بازمی گشتند.سال ها بعد فهمیدم که راکت های کور هواپیماهای دشمن آن شب بر سر پست برق آلستوم فرود آمده و آن صدا و نور را ایجاد کرده است. بر خلاف همیشه که اگر این راکت های کور در باغ و پارک و خانه ی خالی از سکنه ای فرود نمی آمد، ساختمانی را خراب و زن و کودک و خانواده ی ساکن آنجا را نابود می کرد. خونسردی خواهر و برادران ام در آن شب ها مانع گمان حادثه بد در ذهن کودکانه ام می شد. اینکه شاید امشب نوبت ما باشد. گمانی که سه سال بعد، هنگامی که کمی بزرگتر شده بودم، وهنگام موشک باران تهران همواره سراغم می آمد.Tuesday, March 16, 2010عکس سال عکس آن لاین
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=28
مجموعه عکسهای منتخب عکاسان ایرانی در سال ۸۸ با عنوان “عکس سال ایران” فراخوانی بود که از سوی سایت عکس آنلاین بهعنوان یک رسانه مستقل، غیرانتفاعی و تخصصی عکاسی منتشر شده و در آن از عکاسان مطبوعاتی کشور برای ارسال برترین عکسهای سال دعوت شده بود. این سه عکسی است که من در این مجموعه در قالب خبری، ورزشی و مستند اجتماعی ارایه کردم.1- حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب پس از انداختن رای خود به صندوق در حال ایراد سخنرانی کوتاهی در حسینیه امام خمینی هستند. دهمین انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران بیست و دوم خرداد ماه برگزار شد که محمود احمدی نژاد با کسب اکثریت آرا به عنوان رییس جمهور دهم انتخاب شد. 22 خرداد 88، تهران2- هواداران تیم فوتبال استقلال تهران در حال تماشای بازی پایانی این تیم و نیز بازی همزمان رقیب اش ذوب آهن در لیگ 87-88 که از دو شبکه تلوزیونیپخش می شود هستند.استقلال با نتیجه یک بر صفر پیام مشهد را شکست داد و قهرمان هشتمین دوره لیگ برتر شد. با این پیروزی استقلال 66 امتیازی شد و با تفاضل گل بهتر نسبت به ذوب آهن قهرمان لیگ برتر شد. ذوب آهن در بازی همزمان برابر فولاد با نتیجه 4 بر یک شکست خورد. 6 اردیبهشت 88، تهران 3- سمیه دختر بزرگ رقیه صبح زود پیش از بیدار شدن از خواب در چادرشان. رقیه مادر 38 ساله ای استکه پس از اینکه همسر معتادش آن ها را ترک کرد، خانه اش را از دست داد و مجبور شد با سمیه 8 ساله و سپیده 6 ساله اش در زمینی در نزدیک تهران در چادر زندگی کند. [از مجموعه مادر رقیه] 26 مرداد 88، حومه تهرانFriday, March 5, 2010عکس بد یا فعل بد
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=27
امروز صبح جلسه دوم و پایانی کلاسی بود برای کارآموزان خبرگزاری فارس تحت عنوان آشنایی با عکاسی مطبوعاتی و خبری. جلسه پیش، بیشتر به توضیح گذشت و این جلسه بیشتر به دیدن عکس و مرور توضیحات پیشین. عکس هایی که برای ام آماده کرده بودند تا به کارآموزان نشان دهم همه خارجی بود.جلسه پیش چند عکس خبری از خودم نمایش دادم و در پایان این جلسه مجموعه عکس های «تهران، موطن من» را برای حسن خطام نشان دادم. از نمایش این عکس که گذشتیم یکی از شاگردان گفت چه عکس بدی بود.بازگشتم به این عکس و پرسیدم چرا؟ پاسخ اش با این مضمون بود که رفتار پلیس در این عکس اصلا خوب نیست و ... . تلاش کردم در زمانی بسیار کوتاه (چند دقیقه ای بود که فرصت کلاس تمام شده بود) توضیح بدهم که رفتار خوب یا بد موضوع عکس نشان خوبی یا بدی عکس یا عکاس نیست. نه تنها اشکالی ندارد که چنین عکسی بگیریم و ببینیم، بلکه لازم است که چنین عکسی بگیریم. تا اگر پلیس کار بدی کرده توبیخ و اگر وظیفه اش را به درستیبه انجام رسانده تشویق شود. از صدا ها و سروصدا ها به نظر می رسید که این موضوع برای بیشتر حاضران کلاس طبیعی باشد. اما به نظر نمی رسید که فرد پرسش کننده متقاعد شده باشد. فقط در شلوغی اعتراض دیگر شاگردان مجبور به سکوت شد.Monday, March 1, 2010متن علیه حاشیه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=26
«وقایع پس از انتخابات واکنش متن علیه حاشیه بود» این را امروز سعید شریعتی در گفتگو با خبرنگار پنجره گفت. و حرف های دیگری در مدت حدود یک ساعت و نیم مصاحبه که بسیاری از آنها را بر خلاف این جمله که واقع بینانه می دانم و نقل کردم نمی پسندیدم. احتمالا این گفتگو را در شماره آینده نشریه پنجره می توانید بخوانید. نشریه ای که هنوز هیچ شماره ای از آن را تا کنون تورق نکرده ام.Monday, March 1, 2010نشانه ی خدا
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=25
امروز در محضر آیت الله (نشانه ی خدا) مهدوی کنی، دبیر کل جامعه روحانیت مبارز و رییس دانشگاه امام صادق بودم که مجید(برادرم) زنگ زد و حکم دادگاه اش را گفت. امیدوارم که دادگاه تجدید نظر رای را نقض کند. دوست دارم در بلاگم بیشتر بنویسم تا عکس ارایه کنم. اما دوست تر دارم این موضوعی را که تمام ذهنم را مشغول کرده کمی بجوم و بعد بگویم؛ پس بماند.ظاهرا آیت الله نه از عکس خیلی خوشش می آید و نه از عکاس، خیلی زود حضور و صدای شاتر دوربین امخسته اش کرد. برخلاف آنچه در این پرتره دیده می شود.Friday, February 26, 2010دلم غیج رفت برای سفر
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=24
چند سالی هست که تنها به قصد عکاسی به طبیعت نرفته ام. به گمانم این مدل عکاسی را که قدیم تر ها بیشتر سراغش می رفتم فراموش کرده ام. امسال پاییز بعد از مدت ها رفتم سمت و سوی گرگان که عملا کاسب نبودم. نه در خلیج گرگان فلامینگویی یافتیم نه زردی و سرخی در جنگل. استراحت کردیم و بازگشتیم. اما هنوز گهگاه دلم غیج می رود برای رفتن به طبیعتبکر و دور و آرام، با حوصله و در فصل اش. دیدن نمایشگاه احسان یکی دو عکس داشت که دلم را غیج برد. کاش بشود هفته دیگر بروم سفر.Wednesday, February 24, 2010طرح ترافیک
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=23
خبرنگار «ایران» بوده و به گفته ی خودش به علت رای به آقای موسوی هشت ماه است از کار بی کار شده است. پریروز که به سازمان ترافیک رفته بودم تا تقاضای مجوز طرح ترافیک کنم، ارباب رجوع پیش از من این گفتگو را با متصدی طرح ترافیک خبرنگاران داشت. متصدی گفت : «خوب حالا یعنی خبرنگار نیستید دیگه». خبرنگار سابق پاسخ گفت: «تا ابد که بی کار نمی تونم باشم، سر ساختمون هم که احتمالا نمی رم. وقتی هم که جای دیگه مشغول بشوم دیگر فرصت دریافت مجوز تمام شده است. ضمن اینکه همین حالا تو کش و قوس دادگاه کار با روزنامه ام.»متصدی از ارباب رجوع دیگری هم که گهگاه داخل بحث می شد پرسید: «شما سال گذشته طرح تون رو از کجا گرفتی؟» ارباب رجوع پاسخ داد: «از انجمن صنفی روزنامه نگاران».از ادامه بحث مشخص شد که متصدی کاملا در جریان امور هست و می دونه که تنها دفتر انجمن پلمپ شده و از سر شفقت حتی کارت بدون اعنبار انجمن رو هم می پذرفت.دیروز اون متصدی که از بد حادثه مجبور بود به درد و دل های امثال من که گاهی همراه با خشم و غضبمهم بود گوش کنه، تماس گرفت وگفت که با درخواست من موافقت شده است. رفتم سازمان ترافیک و اموراتشم انجام شد، هرچند به سختی و خیلی ناجور. به بروکراسی اداری ما فقط بویی از اینترنت رسیده. هنوز دنبال کپی مدرکی هستند که تو حاضری اصلش رو دو دستی تقدیمشون کنی. این در حالی که دستگاه کپی شون هم خرابه و فاصله اولین مغازه تکثیر تا این اداره وسط اتوبان، نیم ساعت پیاده روی بسیار تند، رفت و برگشت است. به گمانم با درخواست او دو نفر خبرنگاری هم که با من درخواست کردند موافت شده. قاعدتا باید سپاسگزار باشم. اما نمی دونم چرا نسبت به این الطاف سازمانی که فرمانده اش دارد نقش متفاوتی رو توی دستگاه بازی می کنه ندارم. نقش یک ناجی که کارت بی اعتبار شده ما تو این زمونه رو می پذیره و کارمون رو راه می اندازه، اما چیزی از احساس بدبینی ما به این زمونه کم نمی کنه.نمایی از خیابان طالقانی تهران در تابستان سال گذشته که آلودگی هوا بر اثر غبار شهر را تعطیل کرد.Tuesday, February 23, 2010ندایی در مه
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=22
پیش نویس: باور کنید هیچ قصد سیاسی و عجیب و غریبی نداشتم. داشتم خبر نمایشگاه دوستم احسان زرانی رو آماده می کردم تا اینجا بیارمش. تازه رسیده بودم خونه و ناگهان فیلم منتشر نشده ای رو که بی بی سی از حمله به کوی دانشگاه پخش کرد دیدم. واقعا نمی دونم تو چنین شرایطی چه طوری می شه عادی بود و عادی زندگی کرد؟ و باز یادآوری تولد دوستی در فیس بوک یادم انداخت که دقیقا پارسال این روزها معمولا تو همین ساعت های شب توی جلسات پیش از انتشار دوباره تهران امروز من و پنج نفر دیگه مشغول گفتن و شنیدن بودیم. یکی از اون پنج نفر دیگه "احمد جلالی فراهانی" بود که توی همین جلسات با او آشنا شدم. الان وسط درکه نمی دونم داره چی کار می کنه؟بگذریم، برای دقایقی، هر چند که همیشه گذشتن ساده و شدنی نیست. احسان زرانی پیش از اینکه عکاس باشه و عکاسی کنه یک گرافیست است. و بیشتر از اینکه گرافیست باشد معمولا ایده های خوبی دارد. اما در هر حال پنجشنبه ای که در پیش است دومین نمایشگاه انفرادی اش را برپا می کند. با اینکه فایل عکس هایش را دیدم حتما می روم تا ارایه اش را هم ببینم. قاب هایی بزرگ که روی بوم نقاشی کشیده شده اند.این هم متن دعوت احسان به گالری والی است:در این پرواز آرام و مل مل گونه مه،چه رازی نهان است.شاید از گذر پیچ در پیچ این شاخه های دست به دعای باران خوردهدر پس پشت این بود و نبودن های نور و مه، ندایی می نوازند.شاید... .شما را به دیداری فرا می خوانم،به فنجانی از مه.6 تا 13 اسفند، ساعت 16 تا 20 گالری والی(جمعه تعطیل است). میدان ونک، خیابان ونک، خیابان تک جنوبی، خیابان خدامی(پیژن)، شماره 72. تلفن: 88047698Sunday, February 21, 2010داستان داستان است
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=21
ورلد پرس فتو امسال را جدی تر از گذشته از چند ماه پیش دنبال می کردم. مسابقه ای که همه موضوعاتش در دو بخش تک عکس و مجوعه عکس برگزار می شود. "مجموعه عکس" و "گزارش تصویری" دو اصطلاحی است که در فارسی معادل اصطلاح های فرنگی که من می شناسم استفاده می کنیم. ( Series, Story, Photo Essay...). ورلد پرس فتو از واژه Story”" استفاده می کند. با فراخوان مسابقه رییس هیات داوران توصیه هایی به شرکت کنندگان برای انتخاب و ویرایش صحیح آثارشان اریه کرده بود. خانوم "ایپری کارابودا اکر" نخستین توصیه اش درباره مجموعه عکس این بود:«داستان (گزارش تصویری)، داستان(گزارش تصویری) است و شما باید آن را نمایش دهید. از گزارش تصویری برای برای ارایه مجموعه ای از تک عکس های مستقل از هم و در کنار هم استفاده نکنید. داوران به دنبال بهترین ویرایش هستند. آن قدر زمان صرف کنید تا مطمئن شوید که یک روایت واقعی ارایه کرده اید.»نکته مهمی بود. یعنی برای انتخاب 2 تا 12 عکس در یک موضوع، حتما روند و داستانی را مد نظر داشته باشید و از جایی شروع و به جایی ختم کنید. مشخصا خانوم اکر از واژه "روایت" استفاده کرده است. البته در بند دیگری هم گفته :«از آنجاییکه آثار ارسالی شما کنار ده ها هزار تک عکس دیده می شود، مشخصا هر فریم از گزارش تصویری شما بایست با کیفیت عالی باشد. به طور خلاصه همه ی عکس های شما باید خوب باشد نه اینکه از عکسی به عنوان پر کننده بین یک جفت عکس خوب استفاده کنید.»آنچه من برداشت می کنم یعنی تک عکس هایی خوب که کنار هم روایتی کامل دارند. روایتی که باز به نقل از خانوم اکر محتوی «احساس، اطلاعات و سبک شخصی عکاس است.»همه این ها را گفتم تا توجه شما را با این نگاه به جایزه دوم بخش مجموعه عکس خبر های فوری امسال ورلد پرس فتو جلب کنم. با توجه به اینکه عکس های اولیور لابان ماتی موضوعش حوادث پس از انتخابات ایران است که ما از نزدیک شاهد آن بودیم شاید راحت تر بشود قضاوت کرد. به عقیده من عکس های عکاس آ اف پ تک عکس هایی خوب است اما روایت کاملی که که پیش از مسابقه رییس هیات داوران مد نظرش بود را ندارد.12 تک عکس است که بیشتر آنها درگیری مردم و پلیس است. با این وصف می شود به جای این 12 عکس سه را جایگزین کرد: عکس نخست که آن دختر فریاد می زند، عکس دوم یکی از این درگیری ها و عکس سوم عکس آخر که آن جوان صورت خونی اش را گرفته است.برای دیدن متن کامل توصیه های رییس هیات داوران به زبان انگلیسی اینجا را کلیک کنید.Saturday, February 20, 2010آغاز
http://www.Ghadamali.com/Weblog.aspx?pid=20
بی آنکه بخواهم یا بفهمم آغاز شد. سر و ته میان زمین و آسمان در فضایی سرد و خشک، روشن و شلوغ، غریب و ناآشنا. سراسر بهت و ترس بودم که بر پشتم کوبیدند. گریه ام گرفت؛ اما از شیون و گریه ام هیچ دلی نسوخت. من متولد شدم. همچون دانه ی گندمی که زیر خاک بیفتد. گندمی که با دقت تمام زیر خاکش نهند، یا دانه ای که اتفاقی روی زمین افتاده و تلی خاک رویش را پوشانده و جرعه ای آب سیرابش کرده است. نفهمیدم من چگونه گندمی بودم؛ اما به هر روی کم و بیش هم خاک بود، هم آب. هرچند که نه آبش همیشه خنک و مهیا بود، نه خاکش؛ اما بود. بعدها دانستم که همه اینگونه سر و ته شروع می کنند و پایانی شبیه هم دارند؛ اما میانه راه تفاوت از زمین تا آسمان است. دانستم دو پیکر بر هم پیچیده اند تا تنها من به دنیا بیایم و تنها بروم و میانه راه هم دل ِ سرگردان ِ تنهایی را مشغول کنم. این را پیش از اینکه به کسی دل ببندم یا کسی دلش را ببازد، دانستم. دانستم که چهارماهگی دندان در آورده ام، شش ماهگی به حرف آمده و یک سالگی راه افتاده ام. سینه پهلوی چهارماهگی ام امان مادرم را برید و دو شب را با گریه بر بالینم صبح کرد. این دانسته ها جملگی مربوط به گذشته است. 5، 10، یا 15 سال پیش؛ اما تازگی ها فهمیده ام که این ها مهم است. جملگی مهم و شنیدنی است. نه از آن جهت که ناگهان نویسنده خوبی شده یا دچار توهم شده ام. ابعاد هستی ام، یعنی مکان و زمان هست شدنم دلیل نوشتن شده است. زاده ی برج سرطان روز های آغازین انقلاب اسلامی ایران. مسلمان و ایرانی، کودک انقلاب و نوجوان جنگ، جوان دوم خرداد و سوم تیر موجود جذابی است برای دیدن و شنیدن. و اکنون پس از بیست و دوم خرداد 88 در آستانه ی ورود به دهه ی چهارم عمر. جوانی که در بستر انقلاب، جنگ، کودتا و تظاهرات و اجتماعی شگفت، سی سالگی را پشت سر می نهد.* * *پی نوشت: این آغاز قصه من است که هفت ماه پیش نوشتم. آن موقع کرکره وبلاگ طوسی را پایین کشیده بودم و جایی برای نشر اش نبود؛ در واقع دل و دماغش نبود. خاطره بیست و دوم خرداد زنده بود و هنوز تلخی اش به ته زبانم نرسیده بود، بگذریم. به هر روی این سایت و وبلاگ تازه من است. با خودم قرار گذاشتم دیگر به اراده دیگران تعطیل نشوم، هرچند که این اراده پرزور باشد؛ مگر آن که خود اراده کنم برای تعطیل شدن که قرار است نکنم به امید خدا. نوشتنم برای خوانده شدن است و خوانده شدنم برای گفتن و گفتن برای شنفتن. بد جور چشم انتظار شنیدنم. برای عکس ها و این نوشته های گاه و بی گاه.و سخن آخر سپاس بی حد از برنامه نویس سایت که زحمت بسیار کشید و سپاس از محسن عزیزی برای راهنمایی های خوبش درباره گرافیک سایت.